رمان فرهنگسرای عاشقی بخش هفتم
ادامه رمان فرهنگسرای عاشقی بخش هفتم
محسن نگاه هیزش را دوباره روانه ام کرد و گفت: نترس بابا، فکر بدی نکن، اگه این کارو انجام بدی شبی حداقل 400 تومن گیرت میاد. هوای ماشین سنگین شده بود. به زبان خودش باید صحبت می کردم. عصبی بودم. با لحن تندی گفتم: بنال دیگه… کارش چیه؟ محسن اولین باری بود که مرا با این لحن می دید. اصلا خودم هم تا به حال، در تنهایی هایم هم اینگونه صحبت نمی کردم. اما مظلوم بازی مقابل محسن، کاری را پیش نمی برد. محسن خنده کنان گفت:
_ باریکلا… فکر کنم خیلی به درد کارمون بخوری. فقط قول بده که چه قبول کنی چه قبول نکنی به کسی چیزی نگی. هر چند اگه بگی هم، نه مدرکی داری نه چیزی که بتونی اثبات کنی. کمی مکث کرد و گفت: باید ساقی شی. به دو سه نفر، روزانه مواد می رسونی و بعدش میری خونت.
خشکم زده بود. حالم از چهره ی نکبتی اش بهم می خورد. دلم برای پدرش می سوخت که عمرش را پای بزرگ کردن این زباله گذاشته بود. دوست داشتم کشیده ی آب نکشیده ای را روانه ی صورتش کنم اما جلوی خودم را گرفتم. با عصبانیت گفتم: گمشو بابا… بزن کنار عوضی. خنده اش بیشتر عصبی ام می کرد. با خنده می گفت: بدبخت الان 10 تومنو، تو یه ماه چی جوری می خوای جور کنی؟ اصلا می فهمی باباتو می برن زندان… یا اصلا نبرن، باید سقف بالا سرتو بفروشی که بدهی باباتو بدی؟
دستم را روی بوق ماشینش گذاشتم، بعد از کمی دعوا و کشمکش، مجبور شد، ماشینش را نگه دارد. وقتی پیاده می شدم گفت: شمارمو که بلدی… تا شب بهم خبر بده… خیلی دارم لطف می کنم که با این همه بی احترامی، بازم بهت وقت میدم.
ساعت ده شب بود که به خانه رسیدم. قلبم سنگین بود. از صبر خدا می نالیدم. از این که ذره ای خوشبختی را برایم زیادی دیده بود. از این که همه حق داشتند زندگی کنند جز من. کاغذی را که کنارم بود برداشتم و هر چه از دلم برون می آمد، روی برگه ام نوشتم:
در این تنگنا که می بینی،
وجودم خسته و زار است
در این دنیا که می بینی،
دلم پر درد و پر آه است
چرا دستان سردم را نمی گیری؟
نمی گویی که شاید
بنده ات، دیگر توانش نیست؟
نمی گویی که شاید
لحظه ای آرام، حسرت شد
بر دل بی یار و تنهایم.
نمی گویی که شاید
مادرم هر روز می گوید
خدایا، کی به دیدار تو می آیم؟
چرا دستان سردم را نمی گیری؟
دگر صبر هم ندارد، تاب ره رفتن کنارم را
دگر راهی ندارد، دل پژمرده ام، حتی خیالم را
چرا دستان سردم را نمی گیری؟
خوب فکر کرده بودم. راهی جز قبول پیشنهاد محسن نداشتم. اصلا تقصیر خدا بود که محسن را سر راهم قرار داده بود. چرا باید این امتحان سنگین، برای دختر 20 ساله ای باشد که خوشی روزگار را، یک بار هم ندیده بود؟ گوشی ام را با ترس و لرز برداشتم. صدای پدرم در گوشم می پیچید. می دانستم که کارم اشتباه است اما همان صدای پدرم مرا به انجام این کار سوق می داد. پیامم را چندین بار پاک کردم و در آخر نوشتم.
_ پیشنهاد کار قبول اما به شرط و شروط خودم.
کلمه ی ارسال را لمس کردم… پیامم به دست محسن رسید. قرار شد که فردا راس ساعت 5 در پارک ساحل، حاضر باشم. آهی کشیدم. ساحل همان پارک عاشقی ام بود. همان پارکی که فرهنگسرای عاشقی ام آنجا بود. راس ساعت 5… عجب ساعتی بود این ساعت 5.
در کمدم را باز کردم. چشمم به مانتوی قهوه ای اتو کرده ای افتاد که آخرین بار در فرهنگسرا به تن کرده بودم. یادش بخیر… چقدر از پوشیدنش خجالت می کشیدم. به حرمت روزهایی که عاشق بودم آن را به تن کردم و به سمت فرهنگسرا حرکت کردم. عصر جمعه بود و دل من از همیشه بی قرار تر… ورودی پارک، دلم را به آتش نشاند. عجب خاطرات خوبی بود. تک تک فضای پارک مرا یاد خاطرات شیرینی می انداخت که تکرار دوباره اش برایم حسرت شده بود.
دلم برای بگو بخندهای علی، شطرنج بازی سینا، طرفداری های پگاه تنگ شده بود. فاصله ام با خوشبختی فقط یک قدم بود اما…
خیالاتم را پس زدم و وارد پارک شدم. دیگر خبری از فرهنگسرا نبود. پرنده پر نمیزد. محسن در گوشه ای از پارک به انتظارم نشسته بود. با دیدنم شاخه گلی را از گل های پارک کند و به سمتم آمد. با لبخند گفت: تقدیم به شما…
اخم هایم بیشتر از همیشه در هم فرو رفته بود. یاد سینا افتادم که در همین پارک شاخه گل زیبایی را هدیه داده بود. سینا کجا و این پسرک نا اهل کجا. به روی خودم نیاوردم و پرسیدم: خب بگو کار چطوریه؟
شاخه گل را به سمت چمن ها پرت کرد و درحالی که دستانش را می تکاند گفت: فقط جنسو از یکی می گیری به یکی دیگه میدی. همین. دوباره با همان جدیت گفتم: اینو که دیروز فهمیدم. پولشو چی جوری بهم میدی. محسن لبخند هیزی زد و گفت: آهان… پس بگو اصل ماجرا چی جوریه؟
آخر ماه 10 میلیون تو حسابته ولی به یه شرط. اونم اینه که تو این یه ماه، هر جایی بود باید بری. وسطاش جا بزنی از پول خبری نیست. اگه لو بری، حق نداری اسم کسیو بگی وگرنه بازم از پول خبری نیست. نگاهش نمی کردم فقط صدایش را می شنیدم. کمی فکر کردم و گفتم: اگه تو تهران باشه، فرقی نداره جنوب یا شمال، هر جا باشه میرم. قبوله؟
محسن سری به نشانه تایید تکان داد. حالا باید مطمئن می شدم که حتما پول به دستم خواهد رسید. صدایم را کمی صاف کردم و گفتم: از کجا معلوم که بعد از یک ماه نمی پیچونی؟ محسن روی نیمکت چوبی کنارش نشست و گفت: مثه این که خانوم خانوما زرنگ تشریف دارند. تو بابامو می شناسی. اگه بعد یه ماه پول تو حسابت نبود همه چیزو به بابام بگو. می دونی که می ترسم بفهمه. حرفش منطقی بود اما بعد از یک ماه مدرکی نداشتم که به پدرش نشان دهم.
قراردادی نوشتیم که با دستخط محسن و امضای او، مدرک محکمی شده بود. با کمی چک و چانه ام قرار شد نصف پول را اواسط ماه به حسابم بریزد و الباقی در انتهای کار تسویه شود. از فردا رسما کار جدیدم را شروع می کردم.
روز اول کاری ام آغاز شده بود. محسن 4 بسته کوچک را به دستم داد و آدرس ها را در برگه ای جداگانه نوشت. بسته بندی ها کد بندی شده بود. آدرس ها هم با توجه به کدبندی ها مشخص بود. استرس درونم را پرتلاطم کرده بود. حتی نمی دانستم چه جنسی را جابجا می کنم. اصلا جرم جابجایی مواد چقدر بود؟ چند سال حبس داشت؟ اگر گیر می افتادم چه اتفاقی می افتاد؟ از کیفم مقداری پول خرد برداشتم تا صدقه دهم بلکه خطر از سرم بگذرد. خواستم در صندوق بیاندازم که پشیمان شدم. صدقه حرمت داشت.
برای این کار کثیف نباید از آن استفاده می کردم. کف دستانم از عرق پر شده بود. دستانم یخ بود و خیس. ضربان قلبم بالا و بالاتر می رفت. من که تا به حال سیگاری را از نزدیک ندیده بودم حالا ساقی مواد شده بودم. اولین قرارم در پارک نسبتا شلوغی بود. بچه ها بازی می کردند و هیچ کس نگاهش به پسر جوان معتاد نبود. سرش پایین بود. با دیدنم برخاست. از دیدنش آهی کشیدم که صدایم را شنید.
پاهایش را به زمین می کوبید. حسابی لنگ مواد شده بود. طفلک سن و سالی نداشت. نهایت پانزده شانزده ساله بود. تازه فهمیدم بدبخت تر از من هم در این عالم وجود دارد. تمام جوانب احتیاط را رعایت کردم تا مبادا کسی شک کند. پسرک موادش را گرفت و رفت. تا آخر شب همه موادها را رساندم و به خانه رفتم.
یک هفته ای بود که این کار را می کردم. کم کم ترس جابجایی مواد از وجودم رخت بسته بود. شجاع شده بودم. بعد از مدتی فهمیدم، موادی که جابجا می کنم، شیشه است. اگر گیر می افتادم حکمش اعدام بود.
سر زندگی ام قمار می کردم. به انتهای خط رسیده بودم. صدای پیامک تلفن همراهم مرا متوجه خود کرد. علی بود. بعد از دو ماه سر و کله اش پیدا شده بود. چقدر دوست داشتم دوباره ببینمش. اصلا دلم برای گذشته لک زده بود. پیامش را باز کردم:
سفر کردم که یابم بلکه یارم را
نجستم یارو گم کردم دیارم را
خواستم جوابش را بدهم اما دلم راضی نشد. برای چه باید بخاطر دلتنگی ام او را وارد زندگی نکبت بارم می کردم. گوشی ام را در کیف گذاشتم و به راهم ادامه دادم.
سر قرار رسیدم. مرد قبراقی آن جا بود. اسم رمز را گفت. خودش بود… به اطرافم خوب نگاه کردم تا کسی متوجه ام نشود. بی اختیار میخکوب شدم. سینا روی صندلی نشسته بود. باورم نمی شد که سینا را ببینم. سینا هم مرا می دید. ماتش برده بود.
رمان فرهنگسرای عاشقی نوشته زیبا حیدری
برای خواندن ادامه رمان روی ادامه رمان فرهنگسرای عاشقی کلیک کنید.
برای خواندن رمان از ابتدا روی بخش اول رمان فرهنگسرای عاشقی کلیک کنید.
دیدگاهتان را بنویسید