سرگذشت واقعی گیلوا
گیلوا دختری است که در کودکی پدر و مادر خود را از دست می دهد و سرنوشتش به دست عموی بزرگترش می افتد. عموی گیلوا برای این که از دست خرج و مخارج گیلوا راحت شود، تصمیم میگیرد دختر 8 ساله را به عقد پیرمردی در بیاورد. این فقط شروع داستان است!
ژانر رمان گیلوا اجتماعی عاشقانه و غم انگیز است.
بخشی از رمان گیلوا
صدای ساز و دهل می آمد. چندنفری کل می کشیدن. من و مه لقا در اتاق بودیم. مه لقا چشم هایش گریان بود. دلم برایش سوخت. نباید روز به این خوبی گریه می کرد. عامُوزن (زن عمو) گفته بود که عروسی داریم. حتی برای من هم لباس نو پوشانده بود. خیلی وقت بود که با من بدرفتاری نمی کرد. حتما از این که دخترش عروس میشد، خوشحال بود. چندباری پیشانی من را هم بوسید. حتی گوشزد کرد که جز چشم و بله چیز دیگری از زبانم نشنود.
کنار مه لقا نشستم و گفتم: مگه عروس شدن بده که گریه می کنی. من که دوست دارم لباس عروس بپوشم.
مه لقا غمگین نگاهم کرد و بعد رو به عاموزن کردو گفت: همه اینا برمیگرده به خودت. خدا ناظره. ببین چه جوری به خاک سیاه میشینی مار جان (مادر جان).
عاموزن با لهجه گیلکی که عصبانیت از آن می بارید گفت: خوبه خوبه، همینم مانده تو کاسه داغ تر از آش بشی. با این خانواده ای که ما داریم، بهتر از آقا رسول کسی در این خانه رو نمی زنه.
مه لقا دوباره درآغوشم گرفت و محکم پیشانی ام را بوسید. من که هنوز نمی فهمیدم موضوع از چه قرار است و چرا مه لقا از رسول آقا بیزار است؟ رسول آقا را چند باری دیده بودم. این اواخر زیاد به خانه عمو می آمد. ریش هایش یکی در میان سفید بود. به نظر مرد مهربانی بود. چندبار برای من آبنبات خریده بود. من که دوستش داشتم اما انگار مه لقا دل خوشی از رسول آقا نداشت. از صبح مدام گریه می کرد.
به عاموزن قول داده بودم امروز با شبنم بازی نکنم. بعد از ماجرای کوه و سبزی ها، اجازه بیرون رفتن و دور شدن از روستا را نداشتم. شبنم هم، دلش می خواست با من بازی کند اما عاموزن اجازه نداد. تقصیر شبنم بود که غرغر می کرد. اگر به جای غر زدن، سبزی می چید، زودتر به خانه می رسیدیم.
مه لقا کنارم نشست و گفت: گیلوا، کاش صفدرعمو زنده بود.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.