به جرات می توانیم بگوییم رمان ساره سرگذشتی عجیب و هیجان انگیز است که شاید هیچ وقت نتوانیم یک لحظه خودمان را جای او بگذاریم اما با خواندن این کتاب بی شک به قدرت فوق العاده زنان جامعه مان ایمان می آوریم. این رمان دارای صحنه های دردناک است اما پایانی خوش دارد.
مشخصات سرگذشت واقعی ساره
رمان ساره در حال چاپ است!
تعداد صفحات: 166 صفحه
نویسنده: زیبا حیدری
فرمت: پی دی اف
ژانر: اجتماعی-عاشقانه
بخشی از رمان من ساره هستم
“قسمت اول”
صدای گوسفندانی که به طویله بر میگشتند، می رسید. خدا حسابی به مال پدرم برکت داده بود. تا چشم کار می کرد گاو و گوسفند بود که داخل طویله کنار هم قرار می گرفتند. از همین گوسفندها، خرج 11 تا بچه داده شده بود. 8 خواهر و سه برادر بودیم. عصرها موقعی که گوسفندها به طویله برمی گشتند، ترکه چوبی را بر می داشتم و ادای برادرم را در می آوردم و پشت گوسفندان می زدم. سرگرمی ته تغاری خانه همین بود. 10 سالم بود که مادرم سرطان گرفت. آب شدنش را دیدم اما درک درستی از مرگ و زندگی نداشتم. یک روز پدرم به خانه آمد و گفت که مادرم برای همیشه رفته است.
زندگی ما بعد از مادرم بی رنگ و رو شد. نه من بلد بودم غذا درست کنم و نه مریم خواهر بزرگترم! بقیه خواهرها هم سر و سامان گرفته بودند. فقط من و مریم مانده بودیم! مریم دو سال بزرگتر از من بود. رازدار و همبازی همدیگر بودیم. وقتی دلمان می گرفت یواشکی گوشه اتاق کز می کردیم و با هم گریه می کردیم. بچه تر که بودیم، خاله بازی هم می کردیم اما هیچ کداممان شوهر نداشتیم. مثلا شوهرمان شبیه این فیلم و سریال ها، ماموریت رفته بود. اما هر دو عاشق عروسی کردن بودیم. وقتی عروسی می رفتیم، تا چند روز بعدش، در تمام خاله بازی هایمان، نقش عروس را بازی می کردیم. با لباس های سفید و تور، برای خودمان لباس عروس می ساختیم.
یک روز پدرم که به خانه آمد، دست من و مریم را گرفت و با خودش برد. گفت که قرار است به خواستگاری یکی از دختران روستا برود. من و مریم فقط به همدیگر نگاه کردیم. هر دو می دانستیم که از این تصمیم پدر خوشحال نیستیم اما حرفی نداشتیم که بزنیم. پدرم از این که در خانه غذای درست و حسابی پیدا نمی شد گلگی می کرد. با این که من و مریم تمام تلاشمان را می کردیم تا آشپزی کنیم اما انگار به موضوع فقط غذای خوب نبود. دو برادر بزرگترم هم در خانه بودند. آن ها هم روی حرف پدرم حرفی نزدند و کسی جرات مخالفت با تصمیم پدرم را نداشت.
وارد خانه ای شدیم که صدبرابر بدتر از خانه ما بود. دختر جوانی که آن طرف تر چای به دست آمد، نگاه عجیب و غریبی به من و مریم کرد. من و مریم هنوز مات زده بودیم. نمی دانستیم باید چه چیزی بگوییم. مثلا بگوییم خوش آمدید نامادری؟ یا بگوییم حق نداری پا جای پای مادرمان بگذاری؟