رمان قصه های مجید

خلاصه رمان: قصه های مجید درباره دختری روستایی به نام مریم است که عاشق پسری نجیب و با حیا به نام مجید می شود اما مجید حتی به صورت دختر نگاه نمی کند. از طرفی پسرخاله مریم، از کودکی خاطرخواه مریم است و وقتی می فهمد که مریم عاشق شده…

تومان12,000

خلاصه رمان: قصه های مجید درباره دختری روستایی به نام مریم است که عاشق پسری نجیب و با حیا به نام مجید می شود اما مجید حتی به صورت دختر نگاه نمی کند. از طرفی پسرخاله مریم، از کودکی خاطرخواه مریم است و وقتی می فهمد که مریم عاشق شده…

توضیحات

مشخصات رمان قصه های مجید

نام رمان: قصه های مجید

نویسنده: زیبا حیدری

تعداد صفحات ۱۵۴ صفحه با سایز مناسب گوشی

فرمت: پی دی اف

ژانر: عاشقانه درام

قیمت خرید رمان قصه های مجید: ۹۰۰۰ تومان

بخشی از رمان قصه های مجید

همه چیز برای من مجید بود. صبح ها به عشق دیدن مجید چشم هایم باز می شد و شب ها از فکرش بی خواب بودم.

آفتاب مهتاب ندیده بودم. ظهرها، تابش شدید خورشید پوست یک دست صورتم را قرمز می کرد. لپ انداخته بودم. کار کردن در زمین های کشاورزی را دوست نداشتم اما بعد از دیدن مجید هر روز سر یک ساعت خاص برای چیدن و آبیاری محصولات به سر زمین میرفتم. یادش بخیر اولین بار که مجید را درست و حسابی برانداز کردم زمانی بود که از خدا برای تنگدستی پدرم گلایه می کردم و از سر زمین بر میگشتم… در تمام مسیر رویم را با چادر پوشانده بودم تا اسیر متلک های الوات ده نشوم.

مجید پسری بود که همیشه سر به زیر بود و هیچ وقت چهره اش مشخص نبود. این بار هم با اخم درگیر درست کردن موتورش بود. چشمانم را جمع و جور کردم. ده ما کوچک بود و دوست نداشتم شایعات مردم انگشت نمایم کند. همین مانده بود که بگویند مریم دختر حاج حسین پسر مردم را دید میزند. مجید دوست برادرم بود و دورادور او را میشناختم.

صورتم را زیر چادر مخفی کردم و با قدم های آهسته از کنارش گذشتم. حتی یک ذره هم سرش تکان نخورد. آن قدر نجیب بود که اصلا سرش را بالا نیاورد. حسابی سر و صورتش روغنی بود و کاملا شبیه مکانیک ها شده بود. موهای خرمایی رنگش که تا شانه بلند بود او را متفاوت تر از همه پسران اهل روستا می کرد.

یک روز که در خانه مشغول غذا پختن بودم، صدای یاالله گفتن برادرم آمد… سریعا چادر به سر کردم و بفرمایید گفتم. برادرم بیش از حد غیرتی بود و تقریبا هر وقت مهمان هایش می آمد، من باید در کنج اتاق می ماندم تا خدایی نکرده یکی از مهمان ها به ناموسش نگاه چپ نکند. این بار هم با چشم اشاره کرد تا مثل همیشه به اتاق بروم. شعله اجاق گاز را خاموش کردم و با ناراحتی داخل اتاق رفتم. صدای این مهمان کاملا نا آشنا بود. صدای مادرم آمد که میگفت: مجید جان مادر حالش خوبه؟ صدای آرامی گفت: خداروشکر.

در صورت خرید رمان قصه های مجید و بروز هرگونه مشکل در دانلود، در همین بخش پیام بگذارید و یا از طریق تماس با ما، تماس حاصل فرمایید.

بازدید:
2187

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *