رمان فرهنگسرای عاشقی نوشته زیبا حیدری
رمان فرهنگسرای عاشقی
نویسنده: زیبا حیدری
مقدمه نویسنده:
سلام دوستای عزیزی که همیشه در نوشتن داستان ها حمایتم می کنید. رمان فرهنگسرای عاشقی، رمانی بود که بعد از گذشتن از فرهنگسرای پر خاطره ام، به ذهنم رسید تا برای همیشه مکتوبش کنم.
بخشی از داستان فرهنگسرای عاشقی واقعی است اما با کمک داستان پردازی، بخش های دیگرش کاملا عوض شده است.
رمان فرهنگسرای عاشقی
همه چیز از یک پارک شروع شد. اسمش را فرهنگسرای عاشقی گذاشتیم. فرهنگسرایی که در پارک زیبایی توسط شهرداری ایجاد شده بود.
نوجوان بودیم و دلمان برای هم پر میزد. سن و سالی نداشتیم تا خودمان تصمیم بگیریم. روز اول رفتار دوستانه اش افراد زیادی را مجذوبش کرد.
من هم یکی از آن ها بودم اما در چهره ام بی تفاوتی موج می زد. غرورم را له نمی کردم و نمی خواستم متوجه رفتار آهنربایی اش شود. اما تمام خوشی زندگی ام همان دو ساعتی شده بود که روزهای زوج دور هم جمع می شدیم.
عده ای نقاشی می کردند و عده ای بازی های فکری. تعداد پسران تقریبا دو برابر دخترها بود. سینا شطرنج باز بود. من هم سر رشته ای داشتم اما جرات نمی کردم میان آن ها سخنی بگویم. اغلب روی نیمکت پارک می نشستم و به مسابقاتی که برگزار میشد نگاه می کردم. در انجمن شعر هم شرکت می کردم تا بودنم در آن جا دلیلی داشته باشد.
مهسا و پگاه دخترانی بودند که تقریبا با آن ها صمیمی تر بودم. با کمک علی پسری که مهارت جالبی در چسباندن شعرهای مختلف داشت تیم 7 نفره ای ساختیم. دیگر در تمام فعالیت های گروهی شرکت می کردم تا شاید به چشم سینا بیایم. اما دریغ از نگاهی که روانه ام شود. خسته شده بودم. یک ماه و نیم از تابستان گذشته بود و نیمه راه به اتمام رسیده بود.
وقت زیادی نداشتم. دوباره چهارشنبه رسید. از چهارشنبه ها بدم می آمد. باید سه روز صبر می کردم تا دوباره سینا را ببینم.
سه روز گذشت. شنبه شده بود. با عجله مانتوی قهوه ای ام را پوشیدم تا به فرهنگسرای عاشقی ام بروم. مادرم لقمه نانی در کیفم گذاشت و بدرقه ام کرد. فکر می کرد به فعالیت های گروهی علاقه دارم. از دل بی قرارم بی خبر بود. راس ساعت 5 وارد پارک شدم. خلوت خلوت بود. در فرهنگسرا را زدم. کسی نبود. تقویمم را از کیفم بیرون آوردم. روز خاصی نبود. چرا پرنده ای پر نمیزد؟ کاملا ناراحتی در چهره ام پیدا بود که با صدایی، خشکم زد. سینا بود. با لبخند مهربان و صدای خش دارش گفت: ای بابا شما هم که مثه من خبر نداشتید امروز تعطیله.
قلبم تند تند می زد. استرس گرفته بودم. دستانم یخ زده بود. سعی کردم لرزش را از صدایم بگیرم. آب دهانی قورت دادم و گفتم: می دونید چرا تعطیله؟ در حالی که کیفش را به دوش می انداخت گفت: من که 4 شنبه زود رفتم. انگار بعد از رفتنم اطلاع رسانی شده. الان به دوستم زنگ زدم و دلیلشو پرسیدم. مدیر فرهنگسرا دیروز عمل جراحی داشته و کسی جایگزینش پیدا نشده. شمام چهارشنبه زود رفتید خونه؟ چشمانم کمی گرد شد. سرم را پایین انداختم و گفتم بله. کاری پیش اومده بود. در دلم گفتم: تو که رفتی دلیلی برای ماندنم نبود.
به شطرنج دستش اشاره ای کرد و گفت: میاید یه دست بازی کنیم؟ آخه حیفه این همه راه اومدم آخرش کسیو مات نکنم. خنده ی مغرورانه ای زد. خواستم بگویم نه ولی این تنها راه شروع دوستی مان بود.
می خواستم وقت بیشتری کنارش باشم حتی اگر می باختم مهم نبود. با لبخندی گفتم: آخرین بار 6 سال پیش بازی کردم. ولی یه چیزایی یادمه. دوباره از آن خنده های دلنشین کرد و گفت: خب پس فکر نکنم زمان زیادی ببره تا مات شید.
غرورم اجازه نمی داد کوچک شوم. به چشمانش نگاه پر نفوذی کردم و با پوزخندی گفتم. من هیچ وقت مات نمی شم تهش پات…
روی سکویی نشستیم و مهره های شطرنج را پخش کردیم. گفتم: من سیاه… مهره های سیاه را تک به تک چیدم. سینا با تعجب گفت: شما اولین نفری هستید که دیدم دوست داره مهره های سیاهو داشته باشه.
دستانم می لرزید. در حالی که مهره های سیاه را می چیدم گفتم: برام خوش شانسی داره. از بچگی با سیاه بازی کردم. عادت دارم.
فرهنگسرای عاشقی
نمی دانستم هوش و حواسم را باید به شطرنج دهم یا از لحظه ای که یک ماه و نیم منتظرش بودم لذت ببرم؟
حرکت اول برای سفید بود. مهره اش را تکان داد. تصمیم گرفتم تا می توانم فکر کنم و بی خیال لحظه ی عاشقی ام شوم. اگر برنده شوم روزهای دگر در خاطرش می مانم. میانمان سکوت بود و سکوت. چهره ی سینا دیدنی شده بود. فکرش را نمی کرد در دو قدمی مات شدن باشد. هنوز یک ربع از بازی گذشته بود و با آخرین حرکت من، مات شد. دیگر بازی برایم مهم نبود. فقط می خواستم در کنارم باشد تا کمی از سوالات ندانسته ام را پاسخ دهد.
سینا به صفحه شطرنج خیره بود و در حال پیدا کردن راهی بود که از مات بودن رها شود. سرش را بالا کرد و گفت: شطرنج به آدم یاد میده بعضی اشتباها غیر قابل جبرانن. تبریک می گم بهتون. فکر نمی کردم بازی خوبی داشته باشید.
تو این یه ماه و نیم هیشکی نتونست ماتم کنه. در دلم خنده ای کردم و گفتم: منم فکر نمی کردم شما انقدر راحت مات شید. همون طور که گفتید زمان زیادی هم ازم نگرفت.
قهقهه ی بلندی زد و گفت: خوب بود. آفرین. حرفای خودمو به خودم بر می گردونین؟
استرس درونی ام خوابیده بود. حس آرامش درونم رخنه کرده بود. صدایم نمی لرزید. کلمات از ذهنم فرار نمی کرد. به دنبال حرف جدیدی گشتم و به شوخی گفتم: می تونم باهاتون از این به بعد بازی کنم تا یکم شطرنجتون تقویت بشه. اعتماد به نفس خاصی پیدا کرده بودم. شطرنج بهانه بود. دوست داشتم لحظاتم را با او شریک شوم. مهره ها را جمع کرد و گفت: حتما خانم. صدامو کمی صاف کردم و گفتم: مرشدی هستم. خودم را به کوچه علی چپ زدم و گفتم: ببخشید اسم شریفتون چیه؟ وای که چقد لبخندش دیوانه کننده بود. با صدای دلنشینش گفت: سینا افشار هستم.
– خوشحالم از آشناییتون.
به ساعتش نگاه کرد و گفت: در روزهای آینده بیشتر حرف میزنیم. من الان باید برم.
لعنتی. تازه گرم صحبت شده بودیم. با سر تایید کردم و گفتم: منم خوشحال شدم.
فقط یادم رفت بپرسم مدیر فرهنگسرا چه عملی داشتن؟ لازم نیست به دیدنشون بریم؟ شانه هایش را بالا انداخت و گفت: نمی دونم. می پرسم از دوستم. اگه جدی بود با بچه ها حتما میریم. خداحافظی ای کرد و دور شد.
دوشنبه بود و من بی تاب دیدن سینا. شاید عجیب بود که از دور عاشق شده بودم. بی کلام و بدون حرف. کمدم را باز کردم تا مانتوی دیگری را، به جز مانتوی قهوه ای ام بپوشم. هر چه گشتم مانتوی مناسبی پیدا نکردم. تقریبا همیشه قهوه ای پوش بودم. وضع مالی مناسبی نداشتیم. نمی توانستم بیشتر از دو مانتو در سال خرید کنم. پدرم پیر بود و ناتوان. حقوق بازنشستگیش شکم مان را سیر می کرد. ناچارا دوباره دست به مانتوی قهوه ایم بردم. کمی صورتم را آرایش کردم و به سمت فرهنگسرا حرکت کردم. راس ساعت 5 رسیدم.
با چشمانم به صورت نا محسوس به دنبال سینا می گشتم. سینا نبود. با خودم گفتم حتما دیر کرده است. پگاه از دور سلامی داد و به سمتم آمد. درباره ی تور دوروزه ای که فرهنگسرا به کویر می برد، با ذوق خبر داد. از تیم 7 نفره ما 6 نفر حاضر بودند اما من…
هزینه تور 50 هزارتومان بود. برای من زیاد بود. نه سر کار می رفتم نه رویش را داشتم به پدرم بگویم. پگاه با همان لحن سر خوشش ادامه داد. تیم ما که اکیه. تو هم میای دیگه؟ کمی مکث کردم و گفتم: باید با خانواده هماهنگ کنم. خبر میدم.
پگاه در حال رفتن بود که دستش را گرفتم و گفتم: از بقیه بچه ها کیا میان؟ چشمانش را کمی چرخاند و گفت: فکر کنم سینا و صادق و سپهر میان. دیروز تو سایت ثبت نام کردن. سینا خودش تور کویرو هماهنگ کرده. خودش بهم گفت.
چشمانم کمی گرد شد. خودش بهت گفت؟ جمله ای بود که با تعجب تکرار کردم. پگاه در کمال آرامش گفت: آره. خودش گفت. سینا همسایه مونه.
نمی دونستی؟ دلم کمی لرزید. ترسیدم. احساس خطر کردم. سینا همسایه پگاه بود؟ با عقلم جور در نمی آمد. بعد از حدود دو ماه تازه فهمیده بودم. وای که چه قدر از دنیا عقب بودم.
پگاه وضعیت مالی خوبی داشت. از لباس های مارکی که به تن داشت معلوم بود. روی نیمکت نشسته بودم و با چشم به دنبال سینا می گشتم. به محض دیدنش نگاهم را دزدیدم تا متوجه ام نشود. دلم می خواست به سمت اتاق های فرهنگسرا فرار کنم. خودم را با پگاه مقایسه می کردم. حس می کردم از همه لحاظ کمتر از او هستم. اصلا تا او هست سینا عاشق من نمی شود. به مانتوی قهوه ای ام نگاه کردم. بی اختیار به سمت اتاق های فرهنگسرا قدم برداشتم. قدم هایم تندتر و تندتر میشد. نزدیک اتاق شدم که با صدای سینا میخکوب شدم. به به خانوم شطرنج باز. خوبید خانم مرشدی؟ آهسته برگشتم و سلامی دادم. بعد از احوالپرسی های روتین و معمولی گفت: چهارشنبه میاید کویر مرنجاب؟ فکر کنم بعد از دیدن ستاره ها شطرنج بچسبه. دلم ریخت. آتشی درونم بود که فروکش نمیشد. نگاهی به چهره ام در آینه ی کنارم کردم. لپهایم قرمز بود. صورتم داغ داغ بود. سرم را کمی پایین انداختم تا رنگ رخساره خبر از سر درونم ندهد. با صدای نسبتا لرزانی گفتم: انشالله اگر خانواده قبول کردن حتما میام. با خداحافظی کوتاهی وارد اتاق شعر شدم.
کمی ذوق شعر داشتم و گاها شعر نو می سرودم. هنوز کسی داخل اتاق شعر نیامده بود.
روی صندلی نشستم و چند نفس عمیق کشیدم. خواستم اعتماد به نفس از بین رفته ام را کمی جمع و جور کنم. به فکر کویر دو روزه افتادم. وای که چه عالی میشد اگر من و سینا در کویر به تماشای ستاره ها می رفتیم. اصلا شاید ستاره بخت و اقبالم آن جا خودنمایی می کرد.
رویایی ساختم در ذهنم. فقط من بودم و سینا و ستاره هایی که به ما حسودی می کردند. کنار هم خوابیده بودیم و به تماشای ستاره های چشمک زن نشسته بودیم. وای که چه رویای شیرینی بود اما فقط رویا بود. رها کردن مادر و پدرم درست نبود. به تنهایی از پس کارهایشان بر نمی آمدند. علاوه بر آن پولی نداشتم که ثبت نام کنم. تازه فقط 50 تومن که نبود.
باید پولی در کیفم می گذاشتم تا در مواقعی که لازم باشد استفاده کنم. دوباره به مانتوی قهوه ایم نگاه کردم. چهره شیک و جذاب پگاه جلوی چشمانم می آمد. دوباره حس تحقیر شدن درونم رخنه کرد. حسود نبودم اما دست خودم نبود. می ترسیدم معشوقم جذبش شود. تصمیم گرفتم بجنگم. حتی اگر رقیبی خیالی ساخته بودم. یک بار عاشق شده بودم. به هیچ عنوان راضی به از دست دادن این حس خوب نبودم. حسی که یک لحظه دلت از دوری معشوق می گیرد و با دیدن دوباره اش جان می گیری. باید به این سفر می رفتم.
رمان فرهنگسرای عاشقی
ابتدا باید تکلیف مادرم را روشن می کردم. پاهایش درد می کرد و نمی توانست روی پایش بایستد. باید چند نوع غذا می پختم تا در این دو روز مشکلی نداشته باشند. از دوستم تمنا خواستم تا به مادر و پدرم در هنگام وعده های غذایی سری بزند تا آن ها مشکلی نداشته باشند. راضی کردن پدر کاری نداشت. با چند اصرار کوتاه و کمی عشوه و ناز، راضی شد. مشکل اصلی و اساسی ام پول بود.
برای بعضی ها 50 هزارتومان ناچیز بود و نداشتنش خنده به لب هایشان می آورد اما من فرق داشتم. باید با نداری پدرم می ساختم تا به خاطر خواسته هایم، تن به کار بیشتری ندهد. دیر به دنیا آمده بودم. خیلی دیر. از وقتی به خاطر دارم پرستار پدر و مادرم بودم اما هیچ گاه از این کار خسته نبودم. عشق آن ها جبران کننده همه ی اینها بود. حالا با بی پولی باید چه می کردم. به پدرم هم گفته بودم که پولی لازم ندارم و هزینه اردو رایگان است. یعنی اصلا نمی توانستم چیزی غیر از این بگویم. تمام کیف هایم را زیر و رو کردم بلکه پولی در لا به لای آن ها بیابم. حتی از پول های خورد نگذشتم. هر کیف را 10 بار می گشتم تا شاید پول بیشتری پیدا شود. 9 هزار و سیصد تومان. فقط همین را داشتم. خیلی مانده بود تا 50 هزار تومان جور شود. جرقه ای در ذهنم خطور کرد.کادوهای تولدم را که چند روز پیش گرفته بودم را بفروشم. یک شال و یک چتر بود و یک کتاب.
صبح شده بود. لقمه نانی برداشتم و به سمت بازار رفتم. خیالم خوش بود که پول سفرم مهیا شده است اما هیچ فروشنده ای خریدار نبود. تقریبا ظهر شده بود و با خواهش و تمنای بی حد و اندازه ام، چتر فروخته شد.
چتری که در تابستان هیچ طرفداری نداشت. شال هم به نصف قیمتش رفت. فقط کتاب مانده بود. هیچ کتاب فروشی در آن جا نبود. من ماندم و کتاب شرق اندوه سهراب. از اول هم دلم نمی خواست آن را بفروشم. اسم کتاب وصف حالم بود. فقط 15 هزار تومان عایدم شده بود. غم درونم موج میزد. اصلا اگر کتاب هم می فروختم پول مورد نیازم، فراهم نمی شد. دوباره غم درونم جا خوش کرد. وای که چه قدر بدبخت بودم. از 40 نفری که در فرهنگسرا بود فقط من لنگ دو دوتا چهار تا بودم. آفتاب سوزان بود و مغزم را آب می کرد. در سایه ای نشستم و آگهی کاری توجهم را جلب کرد.
برای خواندن ادامه داستان روی رمان فرهنگسرای عاشقی کلیک کنید.
رمان فرهنگسرای عاشقی
نویسنده زیبا حیدری
دیدگاهتان را بنویسید