بخش نهم رمان فرهنگسرای عاشقی
بخش نهم رمان فرهنگسرای عاشقی
صورتم را برگرداندم و گفتم: وقتی پای مرگ و زندگی عزیزت وسط باشه هر کاری می کنی… هرکاری… اصلا خودت تو اون لجن خونه چی کار می کردی؟
علی در حالی که لب هایش را گاز می گرفت گفت:
من… دنبالت اومده بودم. آدرس شرکتی که کار می کردیو پیدا کردم. تا از شرکت اومدی بیرون خواستم بیام جلو ولی با دیدن اون پسره … فکر کردم پر زدی و رفتی. تو دلم گفتم پروین خانوم نه به اکبر رسید نه به اصغرش … وقتی دیدم با اخم باهاش حرف میزنی و بعدش با عصبانیت رفتی… گفتم ببینم کجا داری میری که سر از اون لجن خونه در اوردم.
_ترانه… بدهیت چقدره؟ چرا بهم نگفتی تو این مدت چقدر سختی می کشی؟
نفس راحتی کشیدم. چقدر حس آسودگی بود وقتی علی کنارم بود. چقدر دلم می خواست کسی کنارم باشد و تا صبح درباره ی مشکلاتم بگویم. خسته بودم از این که همه چیز را به تنهایی به دوش کشیده بودم. خسته بودم از این که در این چند ماه یک بار هم دم نزده بودم. کاسه ی گنجایشم لبریز شده بود. همین که کسی هم دردی کند برایم کافی بود. همین که فقط کوله بار سنگینم را لحظه ای از دوشم بردارد کافی بود.
رو به علی کردم و با لبخند گفتم:
میبینی علی…داستان پروین خانوم خیلی پیچیده شده… پروین ده تومن بدهی داره که باید کمتر از دو هفته دیگه همشو بده…
به آسمان شب نگاه کردم…
هر چه من آسوده شده بودم علی صورتش می بارید از غم… سرش را میان دستانش گرفت و گفت: چقدر پول گرفتی از این کار؟
با تعلل گفتم:
_5 تومن… هنوز خرجش نکردم.
نفس راحتی کشید و گفت:
خب جای شکرش باقیه… فردا همشو برگردون ترانه. تو رو خدا دیگه پاتو اینجاها نزار. به خدا این پولا حرومه. این پولا بدبختی میاره. خودم جورش می کنم واست. فقط جان علی نرو سمت این چیزا… خدا دوست داشته گیر نیفتادی… می دونی اگه گیر میفتادی حال بابات چطوری می شد؟ وضع خودت چی جوری می شد؟ ترانه آدما یه بار فقط زندگی می کنن… نزار عمرت هدر بره. دیگه نگران هیچی نباش. خودم هر چی بدهی داری جورش میکنم.
لبخند کوتاهی زدم و گفتم: چرا باید جور منو، تو بکشی؟ علی بی خیال این پروین خانوم شو… پروین خانوم دیگه دلی نمونده براش که بخواد بده دست کسی… همین که اینجایی کافیه واسم.
علی اخم هایش را در هم گره زد و گفت: چرا باید جورتو بکشم؟ مگه ما دوست هم نیستیم؟ من اگه تو این منجلاب بودم تو نمیومدی کمک؟ ترانه فکر نکن چون پروینمی دارم این کارو می کنم. نه… قبل این که پروینم بشی دوستم بودی… فقط بخاطر دوستیمون… همین
علی هنوز عاشق بود. آن قدر در این عشق مصمم بود که زمان هم تغییرش نمی داد.
همه چیز را تعریف کردم. از این که چرا روز آخر نیامدم. از این که در این چند ماه چه سختی هایی را به جان کشیده بودم. آن قدر دلم پر بود که حرف هایم تمامی نداشت. قرار شد تمام پول را علی تا هفته ی دیگر تهیه کند و من، دیگر ارتباطی با محسن نداشته باشم. پول علی را هم ماه به ماه پس دهم. در غیر این صورت راضی به گرفتن پول نمیشدم.
هوا گرگ و میش بود. چشم هایم تاب بیداری نداشت. دوست داشتم زانوهایم را بغل کنم و یک دل سیر بخوابم. سرم را روی زانوهایم گذاشتم و چند دقیقه ای چشمانم را بستم. قبل از روشن شدن هوا، باید از کوچه خارج می شدیم. خواب به چشمان علی نمی آمد. درست مانند روزهای اول من. فکر و خیال می کرد. شاید در ذهنش به دنبال فراهم کردن پول بود…. شاید هم زندگی ترانه ی بی قافیه اش را بررسی می کرد. با صدایش سرم را از روی زانوهایم بلند کردم.
_ترانه پاشو بریم. بریم تو ماشین بخواب.
صدای علی را واضح نمیشنیدم. حسابی خواب درگیرم کرده بود. دوباره سرم را روی زانوهایم گذاشتم و گفتم: علی برو… بزار یکم بخوابم بعد میام.
علی از روی مانتو، دستانم را گرفت و به زور بلندم کرد. مرا کشان کشان به سمت ماشینش برد و گفت:
اگه بمونی کوچه خطرناکه وگرنه خودم میرفتم ماشینو میوردم تا اینجا. دیگه نمیزارم یه لحظه تنها بمونی… یکم واسه خودت وقت بزار… یکم به خودت برس…دیگه تموم شد این کابوسا…
چشمانم را باز کردم… کسی کنارم نبود. من مانده بودم و صندلی های خالی ماشین. ذهنم قفل شده بود. یادم نمی آمد چگونه به اینجا آمده ام. می ترسیدم علی را در رویایم دیده باشم. می ترسیدم همه چیز خواب و خیال باشد. خواستم پیاده شوم و تکلیفم را با خواب و بیداری ام روشن کنم. علی را دیدم که تکیه بر ماشین داده بود. خیالم راحت شد… دوباره آسوده شدم. وقتی متوجه بیدار شدنم شد سوار ماشین شد. لبخندی زد و گفت: ساعت 12 ظهره… خوب خوابیدیا…
دستی به روسری ام کشیدم و گفتم: اولین شبی بود که تو این چند ماه، انقدر آروم خوابیدم علی… تمام خستگیام در رفت… تو چی؟؟؟ خوابیدی؟
ماشینش را روشن کرد و در حالی که آینه بغلش را چک می کرد گفت: نه. خوابم نبرد. تا خواستم کلمه ای بگویم گفت:
نگران نباش… بیرون ماشین بودم…
چشمانم گرد شده بود. باورم نمیشد تمام این 6 ساعت را بیرون از ماشین ایستاده بود؟
با تعجب گفتم: اصلا… اصلا نمی خواستم اینو بگم… می خواستم… می خواستم بگم چیزی خوردی؟
لبخند شیرینی زد و گفت: منتظر بودم بیدار شی بریم یه چیزی بخوریم. الان هیچ جا صبحونه نداره… از سوپری یه چیز میگیرم بریم پارک…
نان تازه و خامه و مربا… چه شیرینی به یاد ماندنی ای بود. چه صبحانه ی لذت بخشی…
گوشی ام را چک کردم. محسن بالای 40 بار تماس گرفته بود. حتما همه چیز را فهمیده بود. پولش را همان شب به حسابش برگرداندم. با شرکت تسویه حساب کردم تا جای دیگری مشغول به کار شوم.
فردا موعد قرار بود و من بی صبرانه منتظر علی… می ترسیدم که پول را جور نکرده باشد. می ترسیدم دوباره از رحمت خدا نا امید شوم. زنگ خانه به صدا در آمد. علی بود. دیگر میان خانواده ام هم محبوب شده بود.
رمان فرهنگسرای عاشقی نوشته زیبا حیدری
برای خواندن ادامه داستان کلیک کنید.
برای خواندن داستان از بخش اول روی قسمت اول کلیک کنید.
دیدگاهتان را بنویسید