بخش هشتم رمان فرهنگسرای عاشقی
بخش هشتم رمان فرهنگسرای عاشقی
سینا روی صندلی نشسته بود. باورم نمی شد که سینا را ببینم. سینا هم مرا می دید. ماتش برده بود.
دختری کنارش بود با یک شاخه گل. آب یخ بر روی سرم ریخته بودند. چه شاخه گل پر ماجرایی بود.
به مرد اشاره کردم که کسی ما را می بیند و کمی با هم دور شدیم. مواد را دادم و پول را تحویل گرفتم.
دیگر اشک هایم هم نمی آمد. درونم خشکسالی شده بود. تمام بی تابی هایم برای سینا به یک باره از جلوی چشمانم عبور کرد. چقدر احمق بودم و ساده. عشقم برایش معنایی نداشت. بازیچه اش شده بودم. دختری که کنارش بود، یک تار مویش به صدتای من می ارزید. باید سنگ می شدم تا طاقت به دوش کشیدن همه چیز را داشته باشم. چوب انتخاب اشتباهم را باید می خوردم. حقم بود. اصلا چه فرقی داشت حتی اگر سینا عاشق بود، دیگر من ترانه ی گذشته نبودم. دیگر ترانه هایم عاشقانه نبود. دیر یا زود سینا پر می زد و می رفت. پرنده ای بود که چند ماهی قلبم مهمانسرایش شده بود. با شرایط فعلی ام هیچ آینده ی خوبی، در طالع ام نبود. ازدواج؟ فکرش هم خنده دار بود. با کدام پول باید جهاز می خریدم. اصلا پول به کنار… دوباره عاشق می شدم؟ عشق هم به کنار… پدر و مادرم را که نمی توانستم تنها بگذارم. اصلا کسی راضی می شد با پدر و مادرم زندگی کند؟
خنده هم مانند سینا مسافری بود که رخت بسته بود. ضعیف و رنجور شده بودم. روز به روز لاغرتر می شدم. 10 روز تا پایان قرارداد باقی مانده بود. نصف پول را گرفته بودم اما به پدر و مادرم چیزی نگفتم. منتظر بودم تمام پول را به عنوان وام به خانواده ام نشان دهم. ساعت کاری شرکت تمام شده بود. محسن پشت سرم بیرون آمد و جنس ها را تحویل داد. این بار بیش از حد ممکن بود. با تعجب گفتم: همه ی اینا رو امشب باید جابجا کنم؟ سرش را به نشانه تایید تکان داد و گفت: نترس همشون یه جاست. به خانوادت بگو امشب نمی تونی بری خونه… باید بری تو یه مهمونی اینا رو به صاحباشون بدی. چشمانم گرد شده بود. همین را کم داشتم. به خانواده ام چه دروغی سر هم می کردم؟ با عصبانیت گفتم: نه، نمی تونم ببرم. به خانوادم چی بگم آخه؟ کمی اخم هایش را به هم گره زد و گفت: یعنی چی نمی تونم. تو قرارمون نمی تونم و نمی شه نداشتیم. بهشون بگو رفتی خونه ی یکی از دخترای شرکت. بگو باید تا فردا یه فایلی رو آماده کنید و به بابام بدید. در ضمن لباس مرتب بپوش میری. با این لباسا نرو. برو بابایی گفتم و جنس ها را گرفتم. در تمام زندگی ام پارتی های شبانه را از نزدیک ندیده بودم که انگار امشب قرار است ببینم.
ساعت 10 شب بود که وارد خانه شدم. اولین بار بود که این صحنه ها را می دیدم. دخترها لباس هایی پوشیده بودند که نپوشیدنش، سنگین تر بود. پسرها هم حسابی مست بودند. انقدر فاصله شان نزدیک هم بود که از نگاه کردن به آن ها، شرمم می گرفت. خودم را یک لحظه جای آن ها گذاشتم. کمی فکر کردم. بدک هم نبود. حداقل شاد بودند. نه مثل من که صبح تا شب غم و غصه می خوردم. خوش به حالشان که در بی خیالی طی می کردند. مواد را باید به شخصی به نام سیروس می رساندم. در آن شلوغی پیدا کردنش سخت بود. صدای آهنگ به قدری زیاد بود که صدای خود را نمی شنیدم. به پسری که همان اطراف بود با صدای بلندی گفتم: سیروس کجاست؟ پسرک که سر تا پایم را برانداز می کرد دستم را گرفت و به وسط مجلس کشاند. با خنده گفت: سیروس می خوای چیکار؟ با من برقص… دستم را از میان دستانش کشیدم. چندشم شده بود. هلش دادم و به گوشه ای رفتم. سیروس به سمتم آمد و مواد را گرفت. از روی ظاهرم مرا شناخته بود. در گوشم چیزی می گفت که نمی فهمیدم. صدایش را دوباره بالا برد و گفت: امشب محسن میاد… گفته نگهت دارم. انگار فردا نمیاد شرکت. وایسا یکم. با سر تایید کردم. چند دقیقه ای نگذشته بود که پسر مستی کنارم نشست. کم کم فاصله اش با من کم می شد. سریعا برخاستم تا فاجعه ای به بار نیاید. او هم برخاست و پشت سرم آمد. از روی لباسم مرا گرفت و روی مبل پرت کرد. سعی می کرد صورتش را نزدیک صورتم کند. صدای فریادم به گوش هیچ کس نمی رسید. با سیلی به گوشش می زدم اما آنقدر مست بود که مست بودن از سرش نمی پرید. اختیار عقلش را نداشت. اشک هایم سرازیر شده بود. جای من اینجا نبود. چشمانم را بسته بودم و دست و پایم را بی اختیار تکان می دادم. بی وزنی اش را روی خودم احساس کردم. تا به خود آمدم دیدم که علی، پسر را کتک می زد. چشمانم گرد شده بود. خوشحال بودم که فرشته نجاتم شده بود. خانه آنقدر بزرگ بود که کسی حواسش در آن تاریکی به ما نبود. علی وحشیانه پسر را کتک می زد. ترسیدم که دستش به خون پسر آغشته شود. دستش را گرفتم و به زور بلندش کردم. هر دو به سمت در خروجی می دویدیم. آن قدر دویدیم که حسابی از محل مهمانی دور شدیم. روبروی هم ایستادیم. تا خواستم حرفی بزنم کشیده ای روانه ی صورتم شد… صدای علی بلند شده بود. با عصبانیت غیر قابل وصفی گفت:
تو اینجا چه غلطی می کردی ترانه؟ اینجا جای توئه؟ احمق اگه من نبودم که الان خدا می دونه چه بلایی سرت اومده بود. دستم هنوز روی صورتم بود. باورم نمی شد علی اینجا باشد. باورم نمی شد کشیده ای را روانه صورتم کرده باشد. نمی خواستم علی مرا ببیند. صدای هق هقم در آمد. آن قدر عصبی بود که حتی گریه های من هم، آرامش نمی کرد. از عصبانیت خالی نمی شد.
هر چه به ذهنش می رسید می گفت. صبرم لبریز شده بود. در میان هق هقم گفتم: چی داری میگی واسه خودت؟ آره من بودم که اومدم اینجا… این که خیلی خوبه… من الان ساقیم علی.. می دونی ساقی یعنی چی؟ اون ترانه مرد. صدات از جای گرم بلند می شه. می دونی قرض و بدهی میلیونی یعنی چی؟ می دونی هزینه ی یه خانواده یعنی چی؟ فکر کردی از بیکاری رفتم اونجا؟ فکر کردی خوشی زده زیر دلم، رفتم عشق و حال کنم؟ به قیافم نگاه کن. من ترانه سابق نیستم علی. هیچی دیگه مثل سابق نیست. تو چی کاره ی منی؟ اصلا چرا باید سرم داد بزنی؟ علی تموم شد اون دوران خوبی که داشتیم. همش یه خاطره است که گاهی واسه این که زندگی تکراری نشه مرور کردنش دل آدمو شاد می کنه. پاهای علی سست شده بود. روی زمین نشست. سکوت کرده بود. اشک هایش سرازیر شده بود. لکنت کنان گفت: تران…ترانه گفتی ساق… ساقی شدی؟ به آسمان پر ستاره ی شب نگاه کردم و گفتم: آره ساقی ام. اگه بگیرنم حکمم اعدامه. می فهمی؟ خیره به صورتم مانده بود. آستینم را گرفت و به سمت پایین کشاند. تا من هم روی زمین بنشیم.
کنارش نشستم. ماتش برده بود. حق داشت. ترانه ای که میشناخت با من، زمین تا آسمان فرقش بود. سکوت فضا با صدای علی شکست:
_ ترانه می دونی پولی که می بری واسه خونوادت حرومه؟ چی جوری راضی به بدبخت کردن آدما شدی؟ چی جوری راضی شدی بیای تو این لجن خونه؟
راست میگفت. حرام و نجاست از این پول می بارید اما من که مسئول بدبختی آن ها نبودم. من که اعتیاد را در رگ و پوست و گوشتشان وارد نکرده بودم.
صورتم را برگرداندم و گفتم: وقتی پای مرگ و زندگی عزیزت وسط باشه هر کاری می کنی… هرکاری… اصلا خودت تو اون لجن خونه چی کار می کردی؟
برای خواندن ادامه داستان کلیک کنید.
برای خواندن داستان از بخش اول روی قسمت اول کلیک کنید.
دیدگاهتان را بنویسید