داستان عاشقانه انتظار احمد
داستان کوتاه عاشقانه
کلام نویسنده: داستان عاشقانه انتظار احمد، داستان عاشقانه ای غیر معقول است اما به قول احمد، عشق زیبایی اش در غیر منطقی بودن است.
داستان عاشقانه انتظار احمد
یک روز از خواب دیر پا شدم. دمپایی های لنگه به لنگه ام را پوشیدم و تا مدرسه دویدم. معلم گفت: احمد جان چرا انقدر دیر آمدی؟ با اضطراب گفتم: اجازه خانم؟ من… من… مادرم خواب مونده بود و بیدارم نکرد. معلم لبخندی زد و گفت: مادرت خواب موند یا خودت تنبلی کردی؟
سرم را پایین انداختم تا حرفی نزنم که دروغم بیشتر جلوه کند. تقریبا همه می دانستند که من مادر ندارم. یک لحظه دلم خواست واقعا مادرم خواب می ماند و من دیر به مدرسه می آمدم.
بعد از کلاس معلم مرا به گوشه ای کشاند و گفت: احمد جان، دروغ کار خوبی نیست. کسی که دروغ می گه خدا ازش ناراحت می شه. سرم پایین بود. خجالت می کشیدم. لعنت بر دهنی که نا آگاه باز شود. گفتم خانم من… راستش دروغ نگفتم فقط آرزومو بلند گفتم. آرزو دارم که صبح ها مادرم منو بیدار کنه… اما مجبورم هر روز خودم بیدار شم.
خانم مان کمی احساساتی شد. از روز بعد مهربان تر از همیشه بود. شبیه مادرهای مهربان شده بود اما این محبتش مرا روز به روز بیشتر به سمتش جذب می کرد. به گونه ای شده بود که دوست نداشتم هیچ وقت از او جدا شوم. فکر ازدواج به سرم زده بود.
چند سالی گذشت و من فارغ التحصیل شدم. معلم هنوز ازدواج نکرده بود و من پسری جوان شده بودم. دانشگاه پله اول ترقی زندگی ام بود. با تمام سختی ها و فشار مالی، باز هم می خواستم که به دانشگاه بروم. می خواستم مرد مورد علاقه خانم معلمم شوم. دورادور خبر از خانم معلم داشتم. ترم 4 دانشگاه بودم که خبر ازدواجش به گوشم رسید. حالم دگرگون بود. داستان عاشقانه ام نا تمام مانده بود. تمام انگیزه زندگی ام نابود شده بود. حس کردم برای بار دیگر یکی از عزیزانم را از دست داده ام. می دانم عشقم غیر معقول بود اما خوبی عشق همین بود که عقل و منطق نمی شناخت. سعی کردم درسم را به پایان برسانم تا خانم معلم را دورادور شاد کنم. تصمیم داشتم که یک روز به خانه اش بروم و بگویم من همان شاگردی هستم که شما تربیتش کردید… دوست داشتم برای آخرین بار ببینمش…
کت شلوار شیکی به تن کردم و درب خانه اش را زدم. مدرک تحصیلی ام به همراه گل دستم بود. دستم می لرزید. خانمی چادر به سر در را باز کرد. با دیدنم مکث کرد. من هم سکوت کرده بودم تا چین و چروک های صورتش را ببینم. عینکی شده بود. گرد سفیدی روی موهایش نشسته بود. گفتم: سلام خانم… احمدم… اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: چقدر بزرگ شدی احمد… صورتش را برگرداند و رو به خانه گفت: مادر جان حجاب کنید مهمون داریم. بیا تو پسرم…
وارد خانه شدم. خانه قدیمی که حوضچه کوچکی در حیاطش داشت… بچه کوچکی پشت چادر خانم معلم قایم شده بود و چادر معلمم را می کشید. خانم معلم گفت: احمد بس کن ببین عمو اومده… بغض گلویم را فشرد. نامش احمد بود. هم نام من. با صدای لرزانی گفتم: خانم پسرتونه؟ سرش را به نشانه بله تکان داد.
در حیاط نشستیم. مادر خانم معلم که روی ویلچر بود به سمت ما آمد و سلام و احوالپرسی گرمی کرد. خانم نوذری از تحصیلاتم پرسید. وقتی فهمید پزشک شدم، سر از پا نمی شناخت. با صدای سر شار از هیجانی گفت: من آرزوم بود که تو پزشک شی… آرزوم بود که موفق شی… امروز بهترین خبر زندگیمو شنیدم. مرسی که اومدی اینجا…
لب هایم را گاز گرفتم و گفتم: 5 ساله ازدواج کردید؟ سرش را تکان داد و گفت: 3 سال فقط… از همسرم جدا شدم… چشمانم گرد شد. بی اختیار پرسیدم چرا؟
گفت: زندگی خیلی بالا و پایین داره احمد… الان نمی خوام راجع به اون حرف بزنم… بعدا… شاید یه روز دیگه…تو چی؟ ازدواج کردی؟
سرم را تکان دادم و گفتم: نه… کسیو پیدا نکردم که مثه شما خوب باشه… معلم کمی سرخ و سفید شد و گفت: ایشالله پیدا می کنی.
دیگر وقت رفتن بود. پسرش را بوسیدم و قدم زنان به سمت در خروجی رفتم. قبل از خارج شدن از در پرسیدم: چرا اسم بچتون احمده؟ با لبخند گفت: چون آرزو داشتم یه روز به جای مادرت بودم و صبح که می خواستی بری مدرسه بیدارت کنم تا خواب نمونی… واسه همین خواستم که خودم یه احمد داشته باشم.
دوستش داشتم… هنوز هم عاشقش بودم… اما او عاشقانه مادر بود… یک روز خبر بیماری اش را شنیدم. کفش هایم را لنگه به لنگه پوشیدم و تا بیمارستان دویدم. با دیدنم لبخند زد و گفت: بازم خواب موندی… اشک هایم دیگر گواه همه چیز بود. گفتم: چی شده؟ خنده کوتاهی کرد و گفت: یه عمل کوچولوئه… چیزی نیست. مطمئن باش خوب می شم. فقط مادرم خونه تنهاست. حواست به مامان و احمد باشه.
تا وقتی برگردم… فقط تو رو دارم که بهش اعتماد کنم…
گفتم باشه… نگهشون میدارم. دلم را به دریا زدم و گفتم: اصلا می خوام با خودت زندگی کنم. چیزی تو دلمه که باید بدونی. من… من خیلی… خانم معلم وسط حرفم پرید و گفت: خیلی دوسم داری. می دونم. دکتر جوون، به نظرت زنده بر می گردم از عمل یا نه؟
نتایج آزمایشش خوشایند نبود. تومور سرش در حال بزرگ شدن بود… فقط خدا بود که می توانست کمک حالم باشد. من عاشق زنی بودم که 12 سال بزرگتر از من بود.
از عاشقانه هایم برایش گفتم. از این که پزشکی را به عشق او خواندم. از این که به عشق او بزرگ شدم. به عشق او پیشرفت کردم. حس می کردم آخرین لحظاتی است که می توانم حرف هایم را به او بگویم… داستان عاشقانه ام را جزء به جزء به او گفتم. معلم فقط لبخند می زد. باز هم شبیه مادرها بود… گفتم فقط یه کلمه بگو: باهام ازدواج می کنی؟ گفت: اگه زنده برگردم آره… دوران خوشبختی مان فقط سه ماه بود… او رفت و دیگر نیامد. حالا من پسری دارم به نام احمد که هر روز صبح برای رفتن به مدرسه بیدارش می کنم تا آرزوی ندیده مادرش برآورده شود.
#داستان عاشقانه انتظار احمد
نویسنده: زیبا_حیدری
دیدگاهتان را بنویسید