داستان مسابقه قرآن
داستان کوتاه مسابقه قرآن
کلاس سوم ابتدایی بودم. یک روز ناظم مدرسه مان وارد کلاس شد و گفت: فلان تاریخ، مسابقه حفظ قرآن داریم. جزء سی قرآن را هر که توانست حفظ کند، در مسابقه شرکت کند. جایزه نفر اول ربع سکه است. تا خانه لیله کنان با کوله پشتی ام راه افتادم. خوشحال بودم که قرار است در این مسابقه شرکت کنم. به محض رسیدن به خانه، روپوش مدرسه را در نیاورده، قرآن را گرفتم تا ببینم جزء سی چقدر است. به مادرم با اشتیاق توضیح دادم که مسابقه بزرگی در کل مدرسه قرار است برگزار شود. با اعتماد به نفس گفتم: مادر من حتما نفر اول می شوم. مادرم هر روز که غذا می پخت، ایرادهای کلامی ام را می گرفت تا من به راحتی بتوانم قرآن را حفظ کنم.
پدرم که از دیدن اشتیاق من لذت می برد گفت: مطمئن باش که نفر اول میشی بابا… ببینم چه کار می کنیا… حتی اگه برنده هم نشی مهم اینه که یه عالمه قرآن حفظ کردی… به پدرم نگاه کردم و گفتم: بابا اگه سکه برنده شم دوست داری برات چی بخرم؟ لبخندی زد و گفت: کفش بخر… دوست دارم برام کفش بخری…
انگیزه حفظ کردن قرآنم شده بود کفش های بابا… حس می کردم قولی که دادم باید عملی شود…روز امتحان رسید. امتحان تستی بود. از نا عادلانه بودنش هر چه بگویم کم بود. عده ای که تقلب می کردند. عده ای هم چند سالی بزرگتر از ما بودند. سوالات را خواندم و دیدم نمی توانم همه را جواب بدم. همه چیز از ذهنم پریده بود. من هم در انتظار تقلب و کمک رسانی دیگران بودم. چشمتان روز بد نبیند، به گریه ای افتادیم مثال زدنی… از آن بدتر این بود که آبروی خاندانم را در کسری از ثانیه بردم… امتحان تمام شده بود و همه دور من جمع بودند. گریه می کردم و نالان می گفتم که من می خواستم با پول سکه، کفش برای پدرم بخرم. ای وای که چرا من قبول نشدم. حالا هر که می شنید فکر می کرد اوضاع زندگی مان شبیه بچه های آسمان است که کفش ندارند و همه از یک کفش استفاده می کنند. از شدت گریه حالم بد شده بود. کمی بعد دیدم مادرم در حیاط مدرسه به سمتم آمد. ناظم و مدیر و همه مدرسه دیده بودند کاری از دستشان بر نمیاید. مادرم را خبردار کرده بودند تا این اوضاع نابه سامان را سامان دهد. مادرم مرا به خانه برد. پدرم هم دلداری ام داد. چند روز بعد که نمره های قرآنی اعلام شده بود، متوجه شدم که واقعا قبول نشدم و از مرحله اول بازماندم. خانم ناظم هم برای این که دوباره در مدرسه با اشک های من آشوپ به پا نشود، گفت: بچه ها این دوستمونم خیلی نمره خوبی تو قرآن گرفته. همه تشویقش کنید. ما هم ساده و زود باور، با تشویق بچه ها خوشحال شدیم و بالای سکو رفتیم.
خلاصه از اولین شکست زندگی ام سال های سال است که می گذرد. بعدها فهمیدم که دلیل گریه آن روزم فقط و فقط کفش های پدرم بود… دوست داشتم خودم برایش کفش بخرم. ناراحت نبودم که در برابر 60 نفر به گریه افتاده ام. ناراحت بودم که نکند پدرم مرا نبخشد چون به قولی که دادم وفا نکردم. راستش آن روزها درک نمی کردم که پدرم پدر است. هیچ پدری فرزندش را به خاطر همین چیزی مواخذه نمی کند… آن روزها همه چیز را از دنیای درون خودم می دیدم. اما یاد گرفتم که دیگر به کسی قولی ندهم که نتوانم عمل کنم. چون قبل از او، من می شکنم.
خاطره ای واقعی از دوران کودکی ام.
دیدگاهتان را بنویسید