رمان فرهنگسرای عاشقی بخش ششم
ادامه رمان فرهنگسرای عاشقی بخش ششم
زانوهایم را بغل کردم و هق هق گریه کردم. جلوی دهانم را گرفته بودم تا صدایی از اتاق بیرون نرود. بعد از کمی گریه، سبک شده بودم. منطقی فکر کردم.
اصلا وقت عشق و عاشقی برایم می ماند؟ اگر آن پارک لعنتی نبود شاید پدرم این طور نمی شد. شاید خودم بالای سرش بودم و کمکش می کردم. هر چه بود کمک های اولیه خوانده بودم.
در شرایط بحرانی می دانستم چه کاری باید انجام دهم. دوباره گوشی ام را برداشتم. پیام های علی همچنان در حال رسیدن بود.
_ ترانه مگه قرار نبود که بیای؟
_ تو رو خدا جواب بده. مردم از نگرانی.
_ترانه سینا منتظرته… به خاطر سینا بیا.
_ترانه قول داده بودی آخرین روز بیای؟ کجایی؟
آخرین پیامش هم به دستم رسید.
_ قرار بود پیام هامو نادیده نگیری… به خدا مهم نیست که نادیده گرفته شم. فقط بگو که زنده ای. حرفی بزن، پیامی بده. یه هفتس دارم می میرم از نگرانی.
دیگر قید عشق و عاشقی را زده بودم. نمی خواستم به چیزی جز خانواده ام فکر کنم. آخرین پیامم را به علی فرستادم تا نگران نباشد. هر چند او هم مثل سینا، بعد از کمی تلاش خسته می شد و دیگر نگران هم نبود.
_ زنده ام علی. خداحافظ
گوشی ام را به گوشه ای پرت کردم و دوباره به دنبال کار گشتم. فردای آن روز، 8 جا برای استخدام رفتم. در یکی از شرکت ها، استخدام شدم.
ساعت کاری ام 8 صبح تا 4 بعد از ظهر بود. هزینه های فیزیوتراپی پدرم و خرج خانه بیشتر از درآمدم بود. حقوق بازنشستگی پدرم پاسخگو نبود. پدرم قبل از بیماری، گاهی کار می کرد. حالا تمام مسئولیت ها به گردن من بود. یک ماه گذشته بود. باید درآمدم را بیشتر می کردم تا پدرم فکر و خیال نکند. نگران قسط هایش بود.
با چند مغازه دار صحبت کردم و هر روز ساعت 5 تا 7 بعد از ظهر، تراکت پخش می کردم. شب ها هم وقتی می رسیدم غذا می پختم تا فردا ظهر، غذا در خانه باشد. برای این که پدرم خیالش راحت باشد، می گفتم عصرها تدریس می کنم. نمی خواستم بفهمد دخترش کارگر روزانه شده است. می دانستم پدرم عاشق این است که معلم یا استاد شوم. همین که فکر می کرد، معلم شده ام کافی بود.
.فقط مادرم بود که همه چیز را می دانست. شب ها صدای گریه اش می آمد. وقتی خواب بودم دستانم را می بوسید. زندگی ام دگرگون شده بود. خواهرم باردار بود. لوازم بچه اش را که نمی توانستیم بخریم اما پول دستبندش را باید پس می دادم. از در و دیوار بر سرم مشکلات آوار شده بود.
چند ماه دیگر هم گذشت. زندگی ام پر از تکرار بود. پدرم روز به روز حالش بدتر می شد و من، در حسرت شنیدن دوباره ی صدایش بودم. دیگر نمی توانست بگوید: ترانه جان، یک لیوان آب می دهی؟ هزینه داروهای مادرم هم اضافه شده بود. هیچ کدام از داروها را بیمه لعنتی تحت پوشش، قرار نمی داد. خسته بودم اما دم نمی زدم. می ترسیدم پدرم آرزوی مرگش را کند. می ترسیدم مادرم از ترس گرانی داروهایش، دردهایش را مخفی کند.
تازه می فهمیدم پدرم چه سختی ای می کشید تا شکم مان را سیر کند. قسط ها را به موقع پرداخت می کردم تا آب در دل پدرم تکان نخورد. کنارش می نشستم و با بیست سوالی متوجه منظورش می شدم. اگر چیزی هوس می کرد، آن قدر با مادرم می پرسیدیم که در نهایت متوجه می شدیم چه چیزی را می خواهد. نزدیک زایمان خواهرم بود. می دانستم در دل مادرم غوغاست. می دانستم به فکر آبروی دخترش است. به فکر این که خانواده شوهرش، بر سرش بی پولی مان را نزنند. از رییس شرکت خواستم کمی حقوقم را زیادتر کند. راضی نمی شد. حق هم داشت. وضع مالی شرکت چندان خوب نبود. چند روز پیش، در اتوبوس، خانمی برای مجالسش به دنبال خدمتکار می گشت.
ناخودآگاه خودم را معرفی کردم. به دروغ گفتم قبلا هم در جاهای دیگر کار کرده ام و می توانم به خوبی، مجالسات را اداره کنم. شماره اش را گرفتم. ساعت 7 تا 10 شب هم گاهی اوقات به مجالساتشان می رفتم. بیشتر مجالس ها، در ایام محرم و اعیاد برگزار می شد. پولی که می گرفتم بد نبود. مشکل مالی ام کمتر شده بود. تقریبا دو شیفت کار می کردم. وقتی به خانه می رسیدم خستگی پاهایم، دیگر اشتهایی برایم نمی گذاشت.
صبح شده بود. دوباره یک روز تکراری دیگر آغاز شده بود. در یخچال را باز کردم تا لقمه نانی بردارم و بروم. توجه هم به پارچه ای که کنار یخچال بود جلب شد. پارچه را برداشتم… باورم نمی کردم آنچه را که می دیدم. با عصبانیت وارد اتاق مادرم شدم. در را بستم تا پدرم متوجه دعوای ما نشود. دوست داشتم تکه تکه ام کنند.
با بغض گفتم: مامان تو خونه داری کار می کنی؟ مشکل مالی داری تو؟ کم پول تو این خونه هست؟ سبزی پاک می کنی واسه مردم؟ مادرم مات زده نگاهم می کرد. اشک هایم سرازیر شده بود. همین را کم داشتم. مادرم هم سبزی مردم را پاک کند. گریه هایم به هق هق تبدیل شده بود. در این چند ماه یک بار هم کنار مادرم گریه نکرده بودم که دلش نلرزد اما دیگر توان نگه داشتن اشک هایم را نداشتم. مادرم با ویلچرش به سمتم آمد و گفت: به خدا چند روزه شروع کردم. سحر خانم گفت اینجوری می تونم پول کادوی خواهرتو جور کنم. ترانه خیلی زشته که بچه ی تبسم به دنیا بیاد و هیچ کادویی ندیم. فقط تا اون موقع این کارو می کنم، بعدش دست به هیچی نمی زنم.
قلکم را از اتاق بیرون آوردم و گفتم: فکر می کنی من به فکر نیستم؟ فکر می کنی فقط آبروی خواهرم واسه تو مهمه؟ الان دو ماهه دارم جمع می کنم. می تونی یه سکه بخری واسشون. در حالیکه اشک هایم را پاک می کردم به ساعتم نگاه کردم. دیر شده بود. به مادرم گفتم همه سبزی ها را امروز به صاحبانشان برساند و دیگر کاری را قبول نکند.
مثل همیشه وارد شرکت شدم. آقای درویشی، پسر مدیر شرکت باز هم خیره به چشمانم مانده بود. سرم را پایین انداختم. حالم بهم می خورد از نگاهش. هر چه پدرش آقا و متین بود، پسرش چشم هیزی را یاد گرفته بود. نگاه پر نجابت سینا کجا و نگاه نکبت بار این آقازاده کجا؟ کاش پسرها می دانستند که نگاهشان اگر ادامه دار باشد، هیچ دختری عشق را از نگاهشان نمی فهمد. اصلا پسری که با نگاهش بخواهد عشق را بفهماند، عاجز است. عاجز از لذت اعتراف به عشق. هر چند آقازاده جناب آقای درویشی، هیچ عشقی را در سینه نداشت. تمام نگاهش هوس بار بود.
صدای زنگ گوشی ام برخاست. مادرم بود که هق هق کنان سخن می گفت، دوباره پاهایم سست شده بود. پدرم را به بیمارستان برده بودند. این بار فشار به قلبش وارد شده بود. با زبان بی زبانی اش و انگشتی که تکان می خورد قلبش را نشان داده بود. مادرم هم درنگ نکرده بود و به بیمارستان رفته بود. خدا رحم کرده بود که به موقع، به بیمارستان رسیده بود. پدرم در بیمارستان بستری شده بود و تا فردا تحت مراقبت های ویژه بود.
چند روز بعد، دلیل سکته قلبی پدرم را فهمیده بودم. 10 میلیون چک داشت. وقتی کمدش را مرتب می کردم، فهمیدم. موعدش ماه دیگر بود. اگر موعدش می رسید و آبرویش می رفت حتما سکته می کرد. آن قدر غرق در زندگی خودمان بودیم که هیچ وقت فکرش را نمی کردیم، پدر چگونه در خانه، هیچ چیز را کم و کسر نمی گذارد. لباس هایمان قشنگ نبود اما شکممان که سیر بود. همیشه مرغ و ماهی و گوشت در خانه فراوان بود.
کنار پدرم نشستم. دستانش را گرفتم و درباره ی چک 10 میلیونی اش گفتم. خواستم خیالش راحت شود و به دروغ گفتم: بابا شرکت ما، وام میده. فردا باهاشون حرف می زنم. اصلا خود آقای درویشی تو این چند ماه ازم پرسیده کم و کسری نداری؟ خیالت راحت باشه. دوباره از گوشه ی چشمان پدرم اشک هایش جاری شد.
بر اشک هایش بوسه زدم. این بار اشک های دختر و پدر با هم ریزش کرد. صبر اشک هایم هم به سر رسیده بود. ترسیدم دوباره حالش بد شود، در میان اشک هایم خندیدم و گفتم: بابا گریه بسه. همین که پیش همیم خداروشکر. آهنگ شادی گذاشتم و کمی حرف های خنده دار زدم. مادرم هم از خنده غش کرده بود. مدت ها بود که خنده اش را ندیده بودم.
هنگام نماز، دیگر دعا نمی کردم. اصلا مگر این همه دعا کردم، مشکلاتم کمتر شده بود که از خدا باز هم بخواهم ادامه دهد. چند روزی در روزنامه ها به دنبال کار پر درآمدتری گشتم اما خبری نبود. آقای درویشی می دانست که مشکلم چقدر حاد شده است. بعد از ظهر بود و وقت رفتن به خانه… البته برای سایر همکاران، من باید سراغ کار بعدی ام می رفتم. پسر آقای درویشی که نامش محسن بود، پشت سرم بیرون آمد و گفت: می شه یه لحظه با هم حرف بزنیم.
حتما می خواست چرت و پرت نگاه های هوس بارش را توجیه کند. به ساعتم نگاه کردم و گفتم: دیرمه، باید جایی برم. از پله ها پایین می آمدم که گفت: یه کاری هست که می تونی تو یه ماه ده میلیون درآمد داشته باشی.
به راهم ادامه ندادم. از او خواستم که بیشتر توضیح دهد. مجبور شدم درخواست رساندنم را بپذیرم تا بیشتر درباره کار با من حرف بزند.
به هیچ عنوان به صورتش نگاه نمی کردم. آهنگ ملایمی گذاشت و گفت: ترانه، من به کسی که اعتماد داشته باشم این کارو پیشنهاد میدم. نباید بزنی زیرش. این بار نگاهم را به صورتش دوختم و گفتم: اولا خانم مرشدی هستم نه ترانه. دوما باید بدونم کارش چیه؟ خلاف نمی کنم.
پوفی کرد و گفت: د… نشد دیگه. کاری که پولش زیاده حتما خلافه… ولی نگران نباش از اون خلافا نیست.
حالم بهم می خورد از شنیدن حرف هایش. با دهن کجی گفتم: نگران نباش، از اون خلافا نیست. منظورت چه خلافیه؟ تو فکر مسمومت چی می گذره؟
فرهنگسرای عاشقی
نویسنده زیبا حیدری
برای خواندن ادامه رمان فرهنگسرای عاشقی، کلیک کنید.
برای خواندن رمان از ابتدا روی بخش اول رمان فرهنگسرای عاشقی کلیک کنید.
دیدگاهتان را بنویسید