بخش چهارم رمان فرهنگسرای عاشقی
بخش چهارم رمان فرهنگسرای عاشقی
رمان فرهنگسرای عاشقی نوشته زیبا حیدری
شنبه شده بود. تصمیم گرفتم امروز، از خانه بیرون نروم. اواسط شهریور بود و فرهنگسرا تا دو هفته ی دیگر، ادامه داشت. نا امید بودم. اگر در این دو هفته همه چیز تمام می شد، دیگر سینا را نمی دیدم.
رفتنم به فرهنگسرا غلط بود. تاب دیدن علی را نداشتم. از طرفی دلم برای سینا پر می زد. ساعت 5 شده بود. وارد اتاق شدم و آهنگ بی کلامی را روی پخش گذاشتم. مادرم با ویلچر رنگ و رو رفته اش، وارد اتاق شد. می دانست درونم غوغا شده اما چیزی نمی گفت. با نگاه مهربانش هم دردی می کرد. سارافون صورتی کمرنگی را نشانم داد. خودش دوخته بود. مانتوی قهوه ایم را اتو کشیدم و درون رخت آویز کمدم آویزان کردم. درست بود که از مانتوی قهوه ایم گاهی بیزار می شدم اما یادآور روزهای خوبم بود. سارافون قشنگم را به تن کردم. دستان مادرم را بوسیدم. دستانش لایق بوسیدن بود. روی زمین نشستم و سرم را روی پایش گذاشتم. اشک هایم بی اختیار می آمد. مادرم تا انتهایش را می دانست. می دانست عاشق شده ام. حسم را درک می کرد اما فقط سرم را نوازش می کرد. دستش را میان موهای خرمایی ام برد و فقط یک جمله گفت: خدا داره میبینه حال بنده هاشو. مطمئن باش همه چی درست میشه. دلم آرام شد.
شب شده بود. وقت خوابم بود. به گوشی همراهم نگاهی انداختم. 33 پیام و 8 تماس بی پاسخ. تک تک پیام ها را نگاه کردم. علی بود. در میان پیام هایش نگرانی موج می زد. ترسیده بود بخاطر حرف هایش، دیگر به فرهنگسرا نروم. برای این که خیالش راحت شود یک پیام کوتاه دادم. دو شنبه ساعت 5 فرهنگسرام.
چای لب سوزی ریختم و کنار پدرم نشستم. پیرمرد باز هم دو دوتا چهارتا می کرد. دوباره قسط هایش عقب افتاده بود. چای می خورد اما دستش می لرزید. متوجه نگاه خیره ام شد و گفت: راستی ترانه، نمی خوای درس بخونی؟ الان سه ماهه لای کتابو باز نکردی. پس کی برای کنکور می خوای بخونی؟ سرم را پایین انداختم و گفتم: بابا به درس علاقه ندارم. می خوام کار کنم. دنبال کارم. دروغ می گفتم. شاگرد اول کلاسمان بودم. عاشق درس و دلباخته ی رشته پزشکی… اما طاقت دیدن دستان لرزان پدرم را نداشتم. تا کی باید فشار خانواده را به دوش می کشید. چند ماه دیگر زایمان خواهر بزرگترم بود. هزینه های سیسمونی اش هم به پای پدرم بود. این وسط هزینه کتاب های کنکور من فقط کم بود…
اخم های پدرم در هم رفته بود. ناراحتی از صدایش می بارید.
_ترانه می دونم با کم و کاستی هامون ساختی اما امید من تویی. درس خوندنته. دوست دارم دخترم خانم دکتری، خانوم معلمی چیزی بشه. می خوای کجا با مدرک دیپلمت کار کنی؟ اگه من درس خونده بودم که الان اینجوری لنگ دو تومن پول نبودم. از پدرم اجازه خواستم کمی فکر کنم. هرچند تصمیم خود را گرفته بودم. حداقل منشی که می توانستم باشم…
ساعت 5 بود و من دوباره وارد فرهنگسرای عاشقی ام شدم. علی با دیدنم رویش را برگرداند و خودش را با برگه هایش سرگرم کرد. سینا مثل همیشه شطرنج بازی می کرد. با دیدنم دستش را بالا برد و سلامی داد. لبخندی زدم و به سمتش رفتم. صفحه شطرنج را نگاه کردم. سینا مهره های سیاه را برداشته بود. مثل همیشه بازی به نفعش بود. خواستم از آن جا دور شوم که سینا گفت: خانم مرشدی بیا یه دست بازی کنیم… دیگه آخرای بازیمونه. سرم را به نشانه تایید تکان دادم و گفتم: تا ده دقیقه دیگه میام. برم به بچه ها سر بزنم.
دور شدم… دوباره قند در دلم آب شد. معنی تغییر رنگ مهره هایش من بودم؟
همه فهمیده بودند قرار است هم بازی سینا شوم. دورمان حسابی شلوغ بود. انگار بازی شطرنجم سر زبان ها افتاده بود. دوستان سینا دورش را گرفته بودند و دور من، فقط پگاه و مهسا بودند. علی را از دور می دیدم. با برگه هایش بازی می کرد. حواسش اینجا نبود. شایدم بود و خود را به کوچه علی چپ زده بود. مهره های سیاه برای من بود. بازی شروع شد. پگاه با خوشحالی می گفت: سینا اگه ببازی باید بستنی بدی به همه… سینا هم میگفت: یه بار باختم دیگه می دونم چی کار کنم. پولاتونو بزارید رو هم. تعداد ما زیادتره. بهترین شطرنج زندگی ام بود. سینا عالی بازی می کرد. نه با مهره ها، با دلم بازی می کرد. به یک ربع نرسیده بود که مات شد. دوستانش همه بر سرش ریخته بودند و پگاه و مهسا ادای سینا را در می آوردند. خنده های من هم از ته دل بود. شاد بودم. یادم رفته بود که زمان منتظر نمی ماند. یادم رفته بود که فقط دو هفته مانده بود تا تابستان تمام شود. سینا بستنی خرید. برای همه. دورادور علی را می دیدم. بستنی را نگرفت. رفتارش زمین تا آسمان عوض شده بود. روی چمن ها قدم میزد. نگاهم نمی کرد. مدتی بعد با دختران دیگر می گفت و می خندید. حسی نداشتم اما لحظه ای دلم گرفت. حس کردم تنها پشتیبانم را از دست داده ام. عادت کرده بودم به حمایتش. به این که هر جا مشکلی بود حل کند. هر چه می شد دوست نداشتم این روزهای آخر، بینمان شکرآب باشد. سمتش رفتم. سرش را پایین انداخته بود. یک متری فاصله مان بود. با لبخند گفتم: قهری؟ سرش را تکان داد و گفت: قهر واسه بچه هاس.
_ پس چرا انقدر گوشه گیر شدی؟
دو قدم به سمتم آمد و گفت: چرا گوشیتو جواب ندادی؟ کمه کم 30 تا پیام دادم، چرا نگاشون نکردی؟ دوست ندارم دست کم گرفته شم. مثه خودت.
_ بخدا ندیدم پیاماتو. حالم بد بود. حواسم به گوشیم نبود. این چه وضعیه واسه خودت درست کردی؟ میشه مثه قبل باشی؟
علی با سر به سینا اشاره کرد و گفت: قبل از این که بفهمم، سینا رو دوست داری؟
کمی صدایم را بالا بردم و گفتم: دو هفته فقط مونده. سینا هم معلوم نیس چی بشه. اصلا معلوم نیس آینده چی میشه. می ترسم. از آینده نامعلومم می ترسم. ولی هر چی بشه دوست ندارم این روزای خوبمون تلخ شه. دوست دارم کنار هم مثه قبل، شاد باشیم. نه این که مایه عذاب هم باشیم. تو بهترین دوستمی. تا حالا کسی مثه تو، تو زندگیم نبوده. بیا داستان ستاره هامونو فراموش کنیم. تو بشو همون علی دلخوش و بی دغدغه. منم همون ترانه بی وزن و قافیه…
علی اهی کشید و گفت: به یه شرط. بعد از تموم شدن فرهنگسرا، بازم بهترین دوستت باشم. قول میدم دیگه حرفی از احساسم نزنم. فقط نرو.
قبول کردم. خودم هم دلم نمی آمد دیگر نبینمش. به مغازه ای که نزدیکمان بود اشاره کرد و گفت: نمی خوای واسم بستنی بخری؟ لبخندی زدم و چشمی گفتم. قدم اول را برنداشته بودم که گفت: مانتوی جدیدت بهت میاد. برگشتم و گفتم: اسمش سارافونه. مانتو آستین داره…
چشم به هم زدیم یک هفته هم گذشت. علی سر قولش ایستاده بود. درست مثل قبل شده بود. فقط سه جلسه به پایان فرهنگسرا مانده بود. در کل 6 ساعت فرصت داشتم سینا را ببینم. دلم هنوز تمام نشده گرفت. سینا دوباره پیشنهاد بازی شطرنج داد. با خنده گفت: خانم مرشدی تو این روزای آخر، نمی تونم بازنده از اینجا برم. اصلا تو ذاتم باخت نیست. بیا امروز تمام دو ساعتو شطرنج بازی کنیم. پیشنهاد خوبی بود. دو ساعت سینا روبرویم می نشست. این بار کسی دورمان نبود. در فضای سر سبز پارک نشسته بودیم و مهره ها را می چیدیم. مهره های سیاه را برداشته بود. با خنده می گفت: راز بردت همینه. مهره های سیاه. ببینم با سفیدم می بری؟ پگاه دورادور حواسش به ما بود. حواسم پرت نگاه پگاه شد. خواستم سر صحبت را باز کنم و این بار خودم مطمئن شوم. گفتم: چرا هیشکی اینجا نیست. پگاه ناراحت نمیشه بهش نگفتی بیاد؟ سینا چشمانش پر از سوال بود. پرسشگرانه گفت: چرا ناراحت شه؟ شانه هایم را بالا انداختم و گفتم: هیچی همین جوری گفتم. سینا لحنش جدی شده بود. خانم مرشدی اگر فکر می کنی علی ناراحت میشه بگو بیاد اینجا. دستم را به مهره بردم و سربازم را تکان دادم. جوابش را ندادم. سکوت بود که میانمان جاری شده بود. هنوز بازی مان هیجانی نشده بود که گفت: بیا حرف بزنیم. این بار نگاه من پرسشگرانه بود. مهره ها را با دستش جمع کرد و گفت: پگاه خواهرمه. فکر دیگه ای نکن. کسی نمی دونه خواهرمه چون نمی خوام بدونه. چشمانم از تعجب گرد شده بود. لکنت کنان گفتم: اخه فامیلی هاتون فرق داره. چطور ممکنه؟ یعنی…
سینا نگذاشت حرفم کامل شود و گفت: آره. درست حدس زدی. از مادر یکی ایم و از پدر جدا. پدر من دو سالگیم از مادرم جدا شد. مادرمم مجبور شد زن مرد پولداری بشه که 20 سال ازش بزرگتر بود. پگاهو واقعا دوست دارم. با هم بزرگ شدیم، با هم تنهایی کشیدیم، با هم تک تک مشکلاتمونو حل کردیم. به پگاه گفتم به همه بگه همسایه ایم. نمی خوام راز زندگیمو به همه بگم.
خوشحال بودم و ناراحت. شادی ام برای رابطه خواهری پگاه و سینا بود و ناراحتی ام گذشته تلخ سینا. پدرش اعتیاد داشت. هنوز هم خبری از زنده ماندن یا مردنش نداشت. از پدر پگاه هم، پدری ندیده بود. یتیم بود. فهمیدم از 15 سالگی اش کار می کرد تا محتاج پدر پگاه نباشد. به مادرش خرجی هم می داد. در آن دو ساعت، فقط همین ها را گفت. ادامه اش را برای جلسه بعد و شطرنج بعدی به تعویق انداخت.
دلم خوش بود که محرم رازش شده بودم. گاهی مطمئن می شدم که احساسمان دو طرفه است اما لحظه ای بعد، حس می کردم که از روی بی کسی درد دلش را گفته است.
ثانیه ها عجیب غریب شده بودند. وقتی سینا نبود آن قدر طولانی می شدند که انگار باتری زمان مشکل دارد و وقتی سینا بود، از باد تندتر می گذشتند.
حالا که در خانه مانده ام، به ساعت اتاقم کش بسته اند. برگه ای را برداشتم و تمام سوالاتم را نوشتم. دوست داشتم تمام مجهولات ذهنم حل شود. فردا وعده دیدارمان بود. روی نیمکت چوبی… کنار شطرنج چیده شده و دست نخورده.
****
روسری صورتی کمرنگم را با سارافون جدیدم ست کردم. دوباره راس ساعت 5 وارد فرهنگسرا شدم.
دیگر به پگاه حسودی نمی کردم. سینا هنوز نیامده بود. علی دوباره با برگه هایش بازی می کرد. کنارش رفتم و سلامی دادم. از برگه ها پرسیدم. با شیطنت گفت: داستان می نویسم. تعجب همراه با خنده ام مخلوط شده بود. گفتم: مگه بلدی داستان بنویسی؟ خواستم برگه ای را بردارم که صدایش بلند شد و گفت: الان نه… کامل شد میدم بخونی…
سینا مثل همیشه با کلاه آفتابگیر و کوله پشتی اش آمد. وقتش بود که بازی شطرنجمان را شروع کنیم. مهره ها را چیدیم. با هر حرکت جواب یک سوالمان داده می شد. از خانواده ام پرسید. بی کم و کاست هر چه داشتم گفتم. تقریبا همدیگر را شناخته بودیم. حرکت آخر بود. کیش و مات… دوباره مات شده بود اما این بار مات زده به شطرنج نگاه نمی کرد. سرش پایین بود و گفت: سوال آخر…
ترانه دوسم داری؟
سوالش ناگهانی بود. انتظارش را نداشتم. صورتم قرمز شده بود. قلبم تند و تند میزد. سرم را برگرداندم تا کسی اطرافمان نباشد. چشمم به علی افتاد. دوباره علی روی چمن ها قدم میزد. عصبی بود.
پاهایم سست شده بود. به سختی روی پاهایم ایستادم. نگاه علی، خیره به من مانده بود. سرم را بگرداندم و رو به سینا گفتم: بزار واسه بعد. چند قدمی دور شدم که با صدای سینا ایستادم.
_ ترانه… راستش… راستش تو دلم جا شدی…
نزدیک سینا شدم. فاصله میانمان، دو قدم بود. سرم را پایین انداختم و گفتم: اینجا جای این حرف ها نیست. بزار باشه واسه بعد. سینا در حالی که با انگشتان دستش بازی می کرد، گفت: بخاطر علی نمی خوای حرف بزنی؟ می ترسی ناراحت شه؟ یا حسی بهش داری؟ صبح از علی پرسیدم دوستت داره یا نه… گفت یکی دیگه رو می خواد. منم دلم قرص شد که امروز حرفامو بزنم. الان من موندم و فهمیدن حس تو…
ادامه رمان فرهنگسرای عاشقی نوشته زیبا حیدری
برای خواندن رمان از ابتدای داستان، روی بخش اول رمان فرهنگسرای عاشقی کلیک کنید.
1 دیدگاه
به گفتگوی ما بپیوندید و دیدگاه خود را با ما در میان بگذارید.