فرهنگسرای عاشقی بخش پنجم
ادامه رمان فرهنگسرای عاشقی بخش پنجم
آهی کشیدم. دوباره علی از خودگذشتگی کرده بود. سه ماه منتظر این روز بودم اما تلخی اش بیشتر از شیرینی اش شده بود. دلیل قدم زدن های علی روی چمن، تازه برایم روشن شده بود. سرم از درد تیر می کشید. تپش قلبم کم شده بود. آرام تر شده بودم. به سینا گفتم فردا ساعت 5 همین جا باشد. اولین روز فردی بود که قرار بود همدیگر را ببینیم. بی آن که جوابی بشنوم، دور شدم. هنوز یک ساعت به پایان فرهنگسرا مانده بود. رفتم تا علی عذاب نکشد. رفتم تا عاقلانه فکر کنم و تصمیم بگیرم.
حالا که آرزویم رسیده بودم، دلم غمگین بود…
سینا زندگی ام بود، دلیل غمم پشیمانی از عشقش نبود. فقط طاقت ناراحتی کسی را نداشتم. علی هم مثل من بود. عاشق بود. فقط به آرزویش نرسیده بود. هنوز به خانه نرسیده بودم که پیام علی روی صفحه نمایش تلفن همراهم دیده شد.
_ ترانه خانوم کجا رفتی؟
خواستم جوابش را ندهم اما ترسیدم. ترسیدم دوباره دلگیر شود و فکر کند نادیده اش گرفته ام.
چیزی به ذهنم نمی رسید. فقط نوشتم:
_ ممنون به خاطر همه چی.
دوباره پیام علی آمد:
_قرار بود روزای آخر مثه روزای اول، همه کنار هم باشیم. چرا زدی زیرش؟ نباید زود می رفتی. یه ساعتم یه ساعت بود.
بغضم گرفته بود. باز هم به رویش نمی آورد. اشک هایم روی صفحه گوشی ام می ریخت. فقط همین به ذهنم آمد: جبران می کنم همه چیو…
وعده دیدارمان کنار همان نیمکت چوبی راس ساعت 5 بود. پارک خلوت بود. پرنده پر نمیزد. یاد اولین بازی شطرنجم با سینا افتادم. همان روزی که به اشتباه فقط من و او آمده بودیم. دوباره سوالی در ذهنم به وجود آمد. مگر سینا و پگاه خواهر و برادر نبودند. چطور سینا بی خبر بود که فرهنگسرا آن روز تعطیل است؟
سینا روبرویم بود. اضطراب در نگاهش موج می زد. در دستش شاخه گلی بود. رز قرمزش را جلوی صورتم گرفت. لبخندی زدم و شاخه گل را گرفتم. به آرزویم رسیده بودم. قلبم عشق را تجربه می کرد. اولین شاخه گلی بود که در تمام زندگی ام گرفته بودم. روی نیمکت نشستیم.
فاصله میان مان به اندازه همان صفحه شطرنجی بود که بازی می کردیم. چند دقیقه ای سکوت بود. هیچ کدام نمی دانستیم باید چگونه شروع کنیم. سینا برای شروع پرسید: ترانه خانوم نظرت درباره من چیه؟ آب دهانی قورت دادم و گفتم: هنوز خیلی سوالای بی جواب دارم. یعنی چی دقیقا؟
سینا گفت: منظورم خودمم. حسی که به من داری؟ فکر نکنم اینا ربطی به جواب سوالات داشته باشه.
از اعتراف به دوست داشتن کسی، بدم می آمد. غرورم اجازه نمی داد که به این زودی درباره ی عشق پاکم صحبت کنم. برگه ای را از کیفم در آوردم و گفتم: ببخشید اگه میشه اول جواب سوالای منو بدید. خنده ای کرد و گفت: ماشالا تو برگه هم نوشتید. خدا به داد من برسه. گزینشه دیگه؟
از استرسم کاسته شده بود. با خنده گفتم: حافظم ضعیفه. می ترسم یادم بره. دوباره با لحن شیطنت آمیزی گفتم: سوال اول: پگاه خبر داره؟ تستی جواب می داد. با لبخندی که از ته دل بود گفت: بله.
همه دخترها دوست دارند از اولین لحظه عاشقی عشقشان بفهمند. من هم استثنا نبودم. کمی جدی شدم و پرسیدم: اولین بار کی حس کردی که می تونیم کنار هم باشیم؟ نفس عمیقی کشید و گفت:
_ دروغه اگه بگم روز اول. دو ماه پیش پگاه به مادرم درباره ی تو می گفت. از مهربونی هات گفت. از این که خیلی هوای پدر و مادرتو داری. از اون به بعد حواسم بهت بود. یواش یواش اومدی تو دلم. اصلا می دونی تور کویر بخاطر تو بود؟ خودم همه برنامه هاشو ریختم.
تا آخرین لحظه سایتو چک کردم. ولی تو بینشون نبودی. ناراحت بودم تا این که پگاه پیام داد و گفت که اومدی. داخل اتاق آقای افسری بودید که خودمو بهت رسوندم.
چه حس خوبی بود فهمیدن حقایق شیرین، فهمیدن این که تلاش هایم یک طرفه نبود. به فرهنگسرا نگاه کردم. گفتم: مثل این که اینجا واقعا فرهنگسرای عاشقیه. سینا از کوله اش نوشیدنی خنکی را در آورد و گفت: آره اسم قشنگیو علی روش گذاشته. ترانه خانوم، آبمیوه ها گرم میشن. زود بخور.
آب میوه را گرفتم و پرسشگرانه گفتم: علی؟ مگه شما خودت رو برگه پانتومیم ننوشتی؟ سینا در حال آبمیوه خوردن گفت:
من نوشتم اما علی گفت چی بنویسم.
دوباره از آن لبخندهای تلخ به سراغم آمده بود. هوا سنگین شده بود. به ساعتم نگاه کردم. دو ساعت تمام شده بود. روی پاهایم ایستادم. سینا با ذوق و شوق زیادی گفت: ادامش فردا؟
سری به نشانه نه تکان دادم و گفتم: دوست دارم فردا کنار بچه ها باشم. باشه واسه پس فردا. ساعت 5 همین جا.
در راه برگشت به خانه، هزاربار شاخه گلم را بوییدم. باورم نمی شد همه چیز آن طور که می خواستم به اتمام رسیده است. هر چه از نجابت سینا می گفتم کم بود. اصلا این پسر، در دنیا تک بود. دوباره غم و غصه هایم فراموش شد و با خوشحالی به خانه رفتم. هر چه زنگ در را می زدم، کسی در را باز نمی کرد. خوشحالیم فراموش شد و کم کم نگران شدم. سحر خانم همسایه طبقه بالایی، در را باز کرد و گفت: ترانه جان نگران نشیا. چیز خاصی نشده. لب باز نمی کرد لعنتی. همین کلمه چیز خاصی نشده اش، زمینم را به آسمان و آسمان را به زمینم آورده بود. بی اختیار اشک هایم سرازیر شد و گفتم: مامانینا کجان؟ چرا درو باز نمی کنن؟ خواست دوباره ملاحظه حالم را کند که بی اختیار سرش داد کشیدم و خواستم ماجرا را بگوید.
سحر خانم که دستانش می لرزید به سختی کلمات را از دهانش بیرون آورد.
_ ترانه جان پدرت سکته کرده. آقا همایون بردش دکتر. الان بیمارستانن.
هر چه جان داشتم از بدنم رفت. پاهایم سست شد و روی زمین افتادم. آدرس بیمارستان را گرفتم و چند دقیقه بعد تمام نیرویم را به کار گرفتم و با گریه به سمت بیمارستان دویدم.
با دیدن مادرم در آغوشش پریدم و هق هق کنان گفتم: مامان، بابا چی شده؟ چرا به من زنگ نزدید؟ مادرم که مثل همیشه تسبیح به دست بود، بغضش را پس زد و گفت: نگران نباش درست می شه. دکترا گفتن اگه زبونم لال یه کم دیرتر می آوردید دیگه زنده نمی موند. دستانم می لرزید. مطمئن بودم قرار است اتفاق تلخی بیفتد. پدرم ممنوع الملاقات بود. شب را در بیمارستان ماندم. دیگر به هیچ چیزی جز پدرم فکر نمی کردم.
تمام شب از پشت شیشه اتاق، پدرم را می دیدم که بی حرکت روی تخت افتاده بود. دیوانه وار صلوات می فرستادم و به خدا التماس می کردم که سایه ی پدرم بالای سرم باشد. اصلا در آن لحظه هیچ چیزی از خدا نمی خواستم. پرستار آمد. بیش از هزار بار حال پدرم را پرسیده بودم.
حتی پرستارها هم کلافه شده بودند. یکی از پرستارها آب پاکی را روی دستم ریخت و گفت: پدرت زنده می مونه ولی دیگه نمی تونه حرکت کنه. تکلمشم از دست داده. از این به بعد باید جلسات فیزیوتراپی بره که یکم بهتر شه اما امید زیادی نداشته باش. بدنم یخ کرده بود. صدای هق هق مادرم بلند شد. دنیا دور سرم چرخید و از حال رفتم.
چند ساعت بعد با سرمی که در دستم بود بهوش آمدم. مادرم بالای سرم بود و قرآن می خواند. خواهرم هم از شهرستان آمده بود. دو روز بعد، پدر مرخص شد. هزینه بیمارستان را دامادمان حساب کرده بود. وضع مالی خواهرم هم خوب نبود اما دستبند طلایش را برایمان گذاشت تا خرج چند جلسه اول فیزیوتراپی پدرم شود. یک هفته بعد، او هم رفت. حالا مسئولیت خانواده با من بود. پدرم در این یک هفته فقط گریه می کرد و من دستانش را می بوسیدم. اشک هایش را پاک می کردم. از این که بود خدا را شکر می کردم.
بعد از رفتن خواهرم، من و مادرم تمام تلاشمان را می کردیم تا پدر ذره ای نگران نباشد. اما مگر می شد پدری نگران آینده خانواده اش نباشد. تمام روزنامه ها را گشتم. خط به خط. با بی تجربگی ام فقط، یک منشی ساده می توانستم باشم. دیگر به ادامه تحصیل فکر نمی کردم. یک بار کنکور داده بودم، رتبه ام تعریفی نبود. تقصیر من بود، کتابی نداشتم که بخوانم. شاگرد اول مدرسه بودم اما تحصیل به چه کارم می آمد؟
وقتی پدرم چندین میلیون بدهی و قسط و وام داشت. بعد از یک هفته گوشی ام را برداشتم. به کلی سینا را فراموش کرده بودم. تک تک پیام ها را خواندم. سینا همان دو روز اول، پیام داده بود. حتما شماره ام را از پگاه گرفته بود. نگران بود اما آخرین پیامش نوشته بود.
_ ترانه خانم، فکر می کنم پشیمون شدید که سر قرار نیومدید. دوست ندارم با اصرار کسیو نگه دارم. زندگیتون شاد.
زانوهایم را بغل کردم و هق هق گریه کردم.
رمان فرهنگسرای عاشقی نوشته زیبا حیدری
برای خواندن ادامه رمان کلیک کنید.
برای خواندن رمان از ابتدا روی بخش اول رمان فرهنگسرای عاشقی کلیک کنید.
دیدگاهتان را بنویسید