رمان فرهنگسرای عاشقی بخش سوم
بخش سوم رمان فرهنگسرای عاشقی
وقت شام بود. وارد چادر شدیم. من و علی، پگاه و سینا. صادق و سپهر و مهسا، تیم 7 نفره جدیدی تشکیل داده بودیم. هنوز عده ای به دیدن ستاره ها مشغول بودند. تورهای دیگری هم در کویر بود. برای ملاحظه آن ها، هیچ نوری روشن نکردیم.
داخل چادر تاریک بود. سپهر چراغ قوه گوشی اش را روشن کرد و نور کمی را به داخل سفره انداخت. با نور کمی که بود شروع به شام خوردن کردیم. علی ساکت بود. برعکس همیشه. سینا هم ساکت بود، مثل همیشه. اشتهای غذا نداشتم. شوخی های سپهر و صادق، بچه ها را حسابی شاد کرده بود.
علی و سینا کنار هم بودند. علی با غذایش بازی می کرد. انگار در این جمع فقط من و علی بی اشتها بودیم. سینا رو به پگاه کرد و گفت: پگاه جان یه لیوان آب می ریزی واسم؟ پارچ آب درست روبرویم بود اما پگاه جانش باید آب می ریخت. دیگر هیچ اشتهایی نمانده بود.
ساندویچم را کاغذ پیچ کردم و از چادر بیرون رفتم. عجب شب مزخرفی بود. چه رویاهای بیهوده ای که برای خودم ساخته بودم. سینا پگاه را دوست داشت. حسم درست بود. خنده هایشان، حرف هایشان، جان گفتنشان، همه نشان دهنده عشق آن ها بود. جایی برای من نبود. غرورم را باید حفظ می کردم. تصمیم خود را گرفتم. سینا در خاطرم بماند آسوده ترم. وقتی عشقشان دو طرفه اس نباید نخود آش عاشقیشان باشم.
علی را کجای دلم می گذاشتم؟ اگر قاطعانه صحبت کند جوابش را قاطعانه می دهم. حیف است به پای کسی بماند که دلش جای دیگر است. در شن های روان راه می رفتم که فکر شومی به سرم زد. می خواستم از آخرین فرصتم استفاده کنم.
می خواستم شک و تردیدم یقین شود. راهش علی بود. اگر با علی گرم و صمیمی می شدم عکس العمل سینا را می دیدم. اگر در بی خیالی سیر می کرد، حتما دلش با من نبود و اگر رفتارش تغییر می کرد، خیال پردازی هایم خیال نبود. هیچ عاشقی تحمل دیدن معشوقش در کنار دیگری را ندارد. دلم برای علی می سوخت. بی گناه باید زجر می کشید. بی آن که بداند مهره سربازی است که فدای شاه شطرنج می شود. نامردی بود. نه. اصلا بی خیال این فکر.
علی مهربان ترین آدمی بود که تا کنون دیده بودم. چه گناهی داشت که فدای احساساتم شود. او هم عاشق بود. اصلا خیلی بهتر از سینا بود اما دل لعنتی من، راهی برای پذیرش عشقش نداشت. خدایا چه باید می کردم؟ فقط می خواهم احساسات سینا را بفهم. نگاه های سینا معنی دار بود. شایدم نه. مگر علی خودش نمی گفت که تلاش می کند پروین آسمانش به عشقش برسد. از خودش کمک می گیرم. به خودش می گویم که رفتارهایم جدی نیست. می گویم نقش بازی کنیم. حداقل می فهمد که با احساسش بازی نمی کنم. کار سختی را از او می خواهم. اگر جای علی بودم قبول نمی کردم.
دیر شده بود. فردا صبح درباره اش به علی می گویم.
علی روبرویم ایستاده بود. تمام شب در این فکر بودم که با چه بیانی تقاضا کنم. لب هایم را روی هم فشردم و گفتم: داستانی که دیروز تعریف کردی یادته؟ همون جا که گفتی اکبر آقا دوست داره پروین به معشوقش برسه؟ خب من… من … از اکبر آقا کمک می خوام. لبخند کوتاهی بر لبانش نشست. تلخ بود. طعم لبخندش تلخ بود. سرش را به نشانه تایید تکان داد. از نقشه ام گفتم. نقشه ای که بازیگرش نقش بازی نمی کرد. خودش بود. خود خودش. گفتم که باید پا به پایم بخندد. درباره ام از سینا بپرسد. به سینا بگوید که عاشقم شده و عکس العمل سینا را بی کم و کاست انتقال دهد. از خودم بدم آمده بود. زجر را در نگاه علی می دیدم. علی دیگر ترانه خانم صدایم نمی کرد. ترانه خالی صدایم می کرد. بدون پسوند و پیشوند. می خواستیم نشان دهیم که صمیمیتمان زایدالوصف شده است. سینا و پگاه کنارمان آمدند و پیشنهاد شتر سواری دادند. علی همان ابتدا قبول کرد.
نگاه هایشان به صورتم بود. پول نداشتم… اولین چیزی که به ذهنم رسید همین بود. خدا می داند هزینه شتر سواری در کویر چقدر بود؟ برای پاسخ رو به علی کردم و گفتم: علی جان شما با آقای افشار و پگاه جان برو. من دوست دارم نگاه کنم. از شتر سواری و اسب سواری خیلی می ترسم.
علی لبخندی زد و گفت: باشه بیا با هم بریم حالا. سوار نشو. پگاه متعجب بود. کنارم آمد و در گوشم گفت: علی جان؟ چشمک خفیفی زدم و گفتم: رابطمون اونطوری نیست که فکر می کنی.
سینا ککش هم نمیگزید. مثل همیشه آراسته بود. اصلا رفتارش ذره ای هم تغییر نکرد. علی بدون این که بگوید همه ی هزینه ها را حساب کرده بود. به اصرار علی قبول گردم که سوار شتر شوم. دو به دو سوار شتر شدیم. قرار بود با هر کداممان یک مرد باشد تا حس امنیت کنیم.
علی گوشه آستینم را گرفت و با لحن طنزش گفت: ترانه بیا بریم می خوایم با شترمون مسابقه بدیم. پگاه و سینا هم با هم سوار شدند. سعی کردم فاصله ام را از علی حفظ کنم. میان خودمان کیفم را گذاشتم. سینا کلاه سفیدش را گذاشته بود تا پوست سبزه اش نسوزد.
دست پگاه را گرفت تا او را سوار شتر کند. نگاهم را از روی دست هایشان برداشتم. قلبم آتش گرفته بود. خنده هایشان هیستیریکم می کرد. دستان پگاه به دور سینا حلقه شده بود. دوست داشتم دستانم را به دور علی حلقه کنم اما دختری نبودم که حرمت ها را نادیده بگیرم. خانواده ام مذهبی بود. پدر و مادرم به دخترشان اعتماد داشتند. سوء استفاده نمی کردم.
علی که از حس و حالم خبر داشت برگشت و گفت: امروز فقط عشق و حال کن. یه بار تو عمرت بی خیال همه چی شو. اگه می خوای سینا شک نکنه که نقشس بهش توجه نکن. همه چی درست میشه. بسپارش به من. به لحظات خوب امروز فکر کن. راست میگفت. باید همه چیز را نادیده می گرفتم. آن روز علی فوق العاده ترین مرد روی زمین بود.
حسابی هوایم را داشت. سینا هم تمام حواسش به خوش گذرانی اش بود. حتی یک بار هم نگاهم نکرد. شب شده بود. فردا صبح زود عازم تهران بودیم. قبل از خواب روبروی علی ایستادم و به خاطر زحمات امروزش تشکر کردم. علی دوباره جدی شده بود. بدون لبخند بود.
چشمانش در تاریکی شب می درخشید. ستاره ها بالای سرمان چشمک می زدند. علی سرش را رو به آسمان کرد و گفت: مثه این که به پروین خانوم، امروز خیلی خوش گذشته… اکبر آقام امروز بهترین روز زندگیش بود. اکبر آقا بازیگر نیست. هر کاری کرد خودش بود. شب بخیر پروین خانوم.
نگذاشت جواب شب بخیرش را بگویم و رفت.
در راه برگشت بودیم. علی در کنارم نشسته بود. عده ای از همان جا، راهی سفر چند روزه ی دیگری شدند. دیگر نگران جا نبودم.
سینا و پگاه هم در کنار هم نشسته بودند. هر 4 نفر در یک ردیف بودیم. پگاه پیشنهاد بازی گل یا پوچ داد. خودش و سینا یک تیم بودند و من و علی یک تیم… نوبت آن ها بود. حواسم به پیدا کردن گل نبود. اصلا برد و باخت مهم نیود. همه حواسم پرت تماس دستانشان شده بود. سینا شروع به کری خوانی کرد. پگاه جان چی دوست داری بخوری؟ همونو شرط ببندیم. پگاه هم پایه کری خواندنش بود. علی دوباره شوخ طبع شده بود.
از حرف های علی، پگاه قهقهه می زد اما من… همه حواسم سینا بود. لبخندهایش دیوانه ام می کرد. بعد از 4 دست نوبت ما شده بود. حالا نوبت علی بود که رجز خوانی کند. سعی کردم دستانم را با کمی فاصله از علی بگیرم که تماسی نداشته باشد ولی بی فایده بود. دو دست بازی کردیم و حس عذاب وجدان شدیدی درونم پدید آمد. دور بودن پدر و مادرم مرا تغییر نمی داد. چرا از یادم رفت که تا به حال هیچ مردی جز پدرم دستانم را نگرفته بود. اصلا پدر و مادرم به کنار. مگر علی عاشق نبود؟ چرا با دل او بازی می کردم.
اگر وابسته می شد تقصیر من بود. علی با خنده گفت: ترانه داریم می بریم. چنجه دوست داری دیگه؟ حالا من بودم که جدی شده بودم. رو به پگاه کردم و گفتم: این بازی حوصله سر بره. نمی خوام بازی کنم. هر سه متعجب بودند. علی با حرف هایش دوباره شادی را میانمان آورد. اصلا گل یا پوچمان کاملا فراموش شده بود. چشمانم را بستم تا کمی با خودم کنار بیایم. تا کمی عاقلانه فکر کنم اما عاشق که عقل نداشت…
نیم ساعتی بود که چشمانم بسته بود. اتوبوس در سکوت بود. انگار همه خواب بودند. حتی صدای علی هم نمی آمد. دوباره غرق در خیال پردازی ام شدم. زمانی نگذشته بود که حس کردم چیزی، به رویم افتاد. چشمانم را باز کردم. سینا بود که لباسش را رویم انداخته بود. نگاهش را دزدید.
برای این که پگاه و علی بیدار نشوند با صدای آرامی گفت: سرده اینجا… بکش روت…با سر تایید کردم و چشمانم را بستم. سینا بی تفاوتی ام را می دید اما از دلم خبر نداشت. نمی دانست در دلم قند آب شده است. نمی دانست همین کارش علاقه ام را دو چندان کرده است. دوست داشتم از خوشحالی فریاد بزنم. باورم نمی شد که سینا بخاطر من، این کار را کرده باشد.
لبخندی از خوشحالی در صورتم نمایان بود. نمی خواستم سینا متوجه شادی ام شود. سرم را به سمت پنجره برگرداندم تا چهره ام دیده نشود. لبخند بر لبانم خشک شد. علی چشمانش بسته بود اما بیدار بود. از خیسی مژه هایش معلوم بود که بغضش را کنترل می کند. همان جا تصمیم گرفتم بازی را بیشتر از این ادامه ندهم. چقدر خودخواه شده بودم. علی وسیله ام شده بود و من تا جایی که می شد از او استفاده می کردم.
به محض رسیدنمان از علی خواستم همراهم بیاید. خواستم همه چیز را تمام کنم. سرش پایین بود. نگاهم نمی کرد. ناراحت بودم. از دلش خبر داشتم. او هم مثل من بود. حسش را خوب درک می کردم. چند دقیقه ای فقط راه رفتیم. صدایم را صاف کردم و گفتم: علی آقا، بابت این دو روز ممنون.
دوباره از آن لبخندهای تلخش زد. نگاهش همه جا می چرخید به جز سمت من. خواهش می کنم کوتاهی گفت و ادامه داد: علی آقایی که گفتید یعنی همه چی تموم شد؟ دیگه بازی نداریم. حرف زدن برایم سخت بود. خیلی سخت. به زور کلمات را از دهانم بیرون آوردم و گفتم: بله تموم شد.
می دونم خیلی سختتون بود. منو حلال کنید. امیدوارم که بتونم جبران کنم. رازمون بین خودمون بمونه. باشه؟
نفس عمیقی کشید و گفت: خیالت راحت. خوشحالم که به آرزوت رسیدی ترانه خانوم. نشونه خوبی پیدا کردی انگار. دیگه دیره. من باید برم. با اجازه ای گفت و رفت. چند قدمی دور شده بود. صدایش کردم. علی آقا صبر کن یه لحظه… به خدا بخاطر کار سینا نبود.
اون نشونه که قطعی نیست. دیدن این همه از خود گذشتگیت عذابم میده. من نمی تونم مثل تو باشم. من خودخواهم. تو رو فدای احساسم کردم. ولی دیگه نمی خوام عذابت بدم. به خدا هنوز از حس سینا با خبر نیستم. هنوز تردید دارم. به خاطر خودته. هر چی میگم بخاطر خودته.
عصبی بود. پاهایش را بیش از حد تکان می داد. دستی به موهایش کشید و گفت: اگه مثه خودت خودخواه باشم مطمئنی عذاب نمی کشی؟ پس وایسا به خودخواهیای من گوش کن. عشق من واسه این یکی دو روز نبود که دو روز دیگه یادم بره.
وقتی با هم تو گروه کار می کردیم ازت خوشم اومد ولی تو تمام نگاهت پیش سینا بود. همون روز خواستم که بی خیال همه چی بشم اما دل لعنتیم نمی زاشت. می دونی این دو روز بهترین روزا و بدترین روزای زندگیم بوده؟ می دونی چقدر دلم می خواست با هم بودنمون واقعی باشه؟ می دونی چندبار دلم خواسته سینا نا امیدت کنه ولی اخرش دلم نیومده؟ مات و مبهوت مانده بودم.
خواستم حرفی بزنم اما علی اجازه نمی داد. در حالی که صدایش بلندتر و بلندتر میشد گفت: ترانه من خیلی خودخواه تر از توام، بازم می خوای بشنوی؟ می خوای بدونی علی جان گفتنت دیگه حسرت تو دلم نیس. درسته واقعی نبود ولی گوشام که نمی دونن. زبانم قفل شده بود لکنت کنان گفتم: بسه دیگه علی… تو رو خدا ادامه نده. کاش پروین هیچ وقت بهت چیزی نمی گفت.
ادامه رمان فرهنگسرای عاشقی
برای خواندن ادامه رمان فرهنگسرای عاشقی روی ادامه کلیک کنید.
برای خواندن رمان از ابتدا روی بخش اول رمان فرهنگسرای عاشقی کلیک کنید.
کپی با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است.
2 دیدگاه
به گفتگوی ما بپیوندید و دیدگاه خود را با ما در میان بگذارید.
حیلی جالبه 😍