رمان فرهنگسرای عاشقی بخش دوم
بخش دوم رمان فرهنگسرای عاشقی نوشته زیبا حیدری
صبح شده بود. لقمه نانی برداشتم و به سمت بازار رفتم. خیالم خوش بود که پول سفرم مهیا شده است اما هیچ فروشنده ای خریدار نبود. تقریبا ظهر شده بود و با خواهش و تمنای بی حد و اندازه ام، چتر فروخته شد. چتری که در تابستان هیچ طرفداری نداشت. شال هم به نصف قیمتش رفت. فقط کتاب مانده بود. هیچ کتاب فروشی در آن جا نبود. من ماندم و کتاب شرق اندوه سهراب. از اول هم دلم نمی خواست آن را بفروشم. اسم کتاب وصف حالم بود. فقط 15 هزار تومان عایدم شده بود. غم درونم موج میزد. اصلا اگر کتاب هم می فروختم پول مورد نیازم، فراهم نمی شد. دوباره غم درونم جا خوش کرد. وای که چه قدر بدبخت بودم. از 40 نفری که در فرهنگسرا بود فقط من لنگ دو دوتا چهار تا بودم. آفتاب سوزان بود و مغزم را آب می کرد. در سایه ای نشستم و آگهی ای توجهم را جلب کرد.
به یک پخش کننده تراکت نیازمندیم. وارد مغازه شدم. فروشگاه لوازم آرایشی بهداشتی تازه تاسیس شده ای بود که نیاز فوری به پخش کننده تراکت داشت. با صاحبش درباره حقوق پرسیدم. روزانه 50 هزار تومان. 2000 تا تراکت باید در دو ساعت پخش میشد.
قبل از شروع کار توافق کردم که بعد از اتمام کار، همان موقع حقوق دریافت میشود و همان مثال همیشگی را با لبخند به صاحب فروشگاه گفتم: تا عرق کارگر خشک نشده باید حقوقشو داد.
باید ساعت 4 شروع به پخش کردن تراکت ها می کردم. چسب سفیدی را با برگه ها در کیف دوشی ام گذاشتم و به کوچه پس کوچه های محل رفتم. از شدت گرما کسی بیرون نبود. درب هر خانه برگه ای می چسباندم و می رفتم. تقریبا همه خانه ها، یک برگه داشتند. الباقی تراکت ها را به دست های مردم رساندم. پاهایم توان راه رفتن نداشتن. شب شده بود. برگه ی آخر مانده بود که شر آن هم کندم. برگشتم تا از فروشنده پولم را بگیرم اما فروشگاه بسته بود. به ساعتم نگاه کردم. لعنتی ساعت 10 شب بود. وای جواب خانواده ام را چه بدهم. شماره فروشنده را از روی شیشه برداشتم. خواستم زنگ بزنم که 13 تماس بی پاسخ روی صفحه تلفن همراهم نمایش داده شد. قدم هایم را تندتر به سمت خانه برداشتم. چقدر نگران بودن و من غرق کار و بی خیال از همه چی. دوباره گوشی ام به لرزش در آمد. با اولین لرزش برداشتم. مادرم با صدای لرزانی گفت: کجایی، مردم از نگرانی.
نمی خواستم بداند دخترش کارگری می کرد. غرورش شکسته می شد. بغض گلویم را فشار داد. دروغگو نبودم اما دروغ را به شکستن دلش ترجیح دادم. گفتم: مامان ببخشید. کتابخونه داشتم درس می خوندم نفهمیدم کی شب شد. تو کتابخونه باید گوشی بی صدا باشه. دارم میام. کمی داد و بیداد از مادرم شنیدم. حق داشت. هر چه میگفت حق داشت. مادر بود و دلش هزار راه رفته بود. نزدیکای 11 شب به خانه رسیدم. ترس کوچه های تاریک و خلوت یک طرف، ترس از پدرم طرف دیگر.
بعد از دعوای حسابی پدرم، شامی درست کردم و بدون فکر به همه چی، خوابیدم.
***
صبح زود بیدار شدم. چند نوع غذا پختم تا دو روز در یخچال غذا باشد. منتظر بودم ساعت 8 به فروشگاه زنگ بزنم. به حیاط قدیمی خانه مان رفتم. در را کاملا بستم تا مبادا صدایی شنیده شود. صاحب فروشگاه که مرد تقریبا جوانی بود گفت: چرا دیروز نیومدی؟ قرار بود دو ساعته پخش کنی. با لحن قاطعی گفتم: اون همه تراکت کار دو ساعت نبود. من تا 10 شب داشتم پخش می کردم. فروشنده صدایش را صاف کرد و گفت: از کجا معلوم همه رو چسبوندی؟ زیر همه چی می خواست بزند. نمی دانم شاید هم واقعا شک کرده بود. بغض گلویم را پس زدم و گفتم: می تونید تمام کوچه پس کوچه ها رو ببینید. خوب بود مثه بقیه نصفشو میریختم تو سطل آشغال و راس دو ساعت میومدم پیشتون؟ کی پولمو می دید؟ فروشنده دست دست می کرد. صدایم را کمی بالا بردم و گفتم: خیلی ها هنوز اون تبلیغا رو ندیدن. به خداوندی خدا قسم اگه تا یه ساعت دیگه تو حسابم نباشه همه رو دوباره می کنم. کندنش راحت تر از چسبوندنشه. گوشی را قطع کردم. نفس عمیقی کشیدم تا چهره ام به حالت عادی برگردد. یک ساعت شده بود. سر کوچه ای نزدیک فروشگاه ایستادم و پیامی به فروشنده دادم. کندن تبلیغات شما شروع شد.
با سرعت تبلیغات را از در و دیوار جدا می کردم. بغض گلویم بی خیال نمی شد. امیدم برای کویر کاملا نا امید شده بود. پاهایم می سوخت. تاول هایی که از دیروز به یادگار مانده بود امروز صدایش در آمده بود. با لرزش گوشی، نگاهی به پیام جدیدی که از جانب فروشنده بود کردم.
40 هزارتومان واریز شد. حسابم را چک کردم. بله 40 تومان ریخته بود. بال در آورده بودم. از شدت خوشحالی به سمت خانه می دویدم. حتی تاول ها هم مانع خوشحالیم نمی شدند. وعده ما 50 تومان بود، حالا چرا 10 هزار تومان را نداده بود شاید دلیلش کنده شدن قسمتی از تبلیغاتش بود. نمی دانم. اما در آن لحظه مهم نبود. تقریبا پول سفرم فراهم بود.
راس ساعت 5 وارد فرهنگسرا شدم. شلوغ بود. همه جمع شده بودند. سینا در انتهای راهرو در کنار دوستانش ایستاده بود. چهره اش مثل همیشه نبود. زیاد خوشحال نبود. برعکس همه که شور و هیجان سفر داشتند سینا در خود فرو رفته بود. چقدر دلم می خواست کنارش بروم و بگویم: ناراحتی اش آتش به دلم میزند. کمی اخم هایت را باز کن.
پگاه با دیدنم فریادی از خوشحالی زد و گفت: فکر نمی کردم بیای. دیروز سه بار بهت زنگ زدم. چرا بر نداشتی؟ احتمالا زمانی که تراکت پخش می کردم زنگ زده بود و نفهمیده بودم. با خوشحالی گفتم: پدرم اجازه نمی داد صبح موافقت کرد. چهره پگاه در هم فرو رفت و گفت: یعنی صبح تصمیم گرفتی بیای؟ با تعجب پرسیدم: ایرادی داره مگه؟ پگاه که حسابی نگران شده بود گفت: تو سایت ثبت نام نکردی؟ آخرین مهلتش دیشب بود. آب یخ بود که روی سرم ریختن. خشکم زده بود. یعنی این همه تلاش بی فایده بود. اصلا جایی برای من نبود. پگاه که رنگ و رویم را دید با لحن مهربانی گفت: نگران نباش. درست میشه. بیا بریم پیش آقای افسری. چشمانم میخکوب سینا بود که در لاک خود فرو رفته بود و توجهی به اطرافش نداشت. بغضم را پس میزدم. جایش نبود اشک هایم را سرازیر کنم.
***
نیم ساعت به حرکت مانده بود. آقای افسری با همان لحن سرد و خشک همیشگی اش گفت: جا نداریم. 40 نفر تکمیله. وای که چه حس بدی بود. تلاش تلاش تلاش… چه فایده وقتی در این دنیا کوچکترین جایی برای تو نبود. رو به پگاه کردم و گفتم: عیبی نداره قسمت نبوده. برم دیگه. در حال خداحافظی، عقب عقب قدم برداشتم تا از در خارج شوم. به محض چرخیدنم با چهره ی سینا روبرو شدم. فاصله من و سینا یک قدم بود. تا حالا انقدر فاصله بینمان کوتاه نشده بود. صدای قلبم بلند و بلندتر می شد. کاملا تپش های قلبم احساس می شد. نگاهم را دزدیدم و سلامی دادم. سینا هم لبخندی زد و گفت: فکر نمی کردم بیاید. خیلی خوشحالم که اومدید. لبخند ساختگی ای تحویلش دادم و گفتم: متاسفانه تو ثبت نام تنبلی کردم و امروز جایی واسم نیست. چشمانش گرد شده بود. رو به پگاه کرد و گفت: پگاه جان شما و خانم مرشدی یه لحظه بیرون باشید درستش می کنم. پگاه جان؟ خوش به حال پگاه که پگاه جان شده بود. دوست نداشتم رفتارم ذره ای نسبت به پگاه تغییر کند. جواب دوستی اش حسادت من نبود. بیرون ایستادیم و یک ربع بعد سینا از اتاق با لبخندی بیرون آمد. با لحن خوشحالی گفت: همه چی حل شد. برید سوار شید که الان اتوبوس راه میفته. در دلم قند آب میشد. بهتر از این نمیشد. کسی که مشکلم را حل کرده بود سینا بود. سوار شدیم. برای همه جا بود. چند صندلی هم خالی بود. پس چرا آقای افسری موافقت نمی کرد؟
قسمت میانی اتوبوس نشستیم. اتوبوس راه افتاد. خیالم راحت شد. دیگر راه افتاده بودیم و من خالی از همه نگرانی ها شدم.
حواسم به نگاهم نبود. نگاهی که خیره در صورت یار مانده بود. نگاهی که با نگاه سینا گره خورده بود. ای کاش گره اش کور بود و باز نمیشد. به خودم آمدم سرم را پایین انداختم. باز هم قلبم بی تاب بود. آرام و قرار نداشت. به ورامین رسیدیم. در کنار جاده 5 نفر ایستاده بودند. تازه فهمیدم جاهای خالی قرار بود با چه کسانی پر شود. صندلی های خالی را شمردم. 4 نفر ظرفیت داشت. واقعا یک نفر اضافه بود. دوباره استرس در وجودم رخنه کرد. سینا از جایش بلند شد و با دست به همسفران جدیدمان اشاره کرد.آن ها یک به یک سوار شدند. جای سینا پر شد. سینا با لبخند همیشگی اش گفت: آقای راننده تیم تکمیله حرکت کنید. روزنامه ای از کوله اش در آورد و روی پله های ورودی اتوبوس انداخت. ماتم برده بود. می خواست روی زمین بنشیند. به سمت بچه ها و پشت به آبخوری اتوبوس تکیه داده بود. دوباره نگاهمان تلاقی داشت اما این بار نگاه من پر از پرسش بود. پگاه و مهسا در حال صحبت بودند. دست پگاه را گرفتم و در خواست کردم که از جایش بلند شود تا به راهرو اتوبوس بروم. برخاستم. سینا که متوجه شده بود گفت: چیزی شده؟ اخم هایم گره خورده بود. با صدای قاطعی گفتم: بله چیزی شده. نزدیکش رفتم و گفتم: لطفا بلند شید رو صندلیتون بشینید. رو به پگاه کردم و گفتم: پگاه جان جاتو با جای قبلی من عوض کن. سینا که کاملا متعجب بود گفت: یعنی چی این کارا. نگران جای منید؟ جای من خوبه خوبه. از شماهام راحت تره. حالم بد بود. حس بدی بود. دوست نداشتم کسی بخاطرم آزرده شود. بی آن که چیزی بگویم کف اتوبوس نشستم. سرم پایین بود و چهره ام پر از اخم. سکوت بود و همه نظاره گر رفتار ما شده بودند. با لحن قاطعی گفتم: آقای افشار اگر سر جاتون نشینید همین جا پیاده میشم. تکه تکه می خندید. خنده هایش این بار عصبی ام می کرد. در میان خنده هایش گفت: من از جام تکون نمی خورم. اگه دوست دارین بشینین اینجا، برم شطرنجمو بیارم یه دست بزنیم. زیادی شوخی اش گرفته بود. به چهره اش نگاه کردم. با ناراحتی زیادی که در چهره ام موج می زد گفتم: دوست ندارم کسی دستم بندازه، دوست ندارم کسی حرفمو به باد هوا بگیره، دوست ندارم زیر دین کسی باشم. دوست ندارم… سینا وسط حرفم پرید و گفت: چرا داری می بری و میدوزی؟ بغض لعنتی دوباره مهمان چشم هایم شده بود. سرم را پایین انداختم تا فرصتی داشته باشم مزاحم همیشگیم را پس بزنم. نفس عمیق کشیدم. دوباره رو به سینا کردم و گفتم: کاش می گفتید که آقای افسری این طوری رضایت داده. کاش به حس و حال الان من فکر می کردید. صدای آهنگ بلند شد. علی که حس شوخ طبعی فوق العاده ای داشت از جایش بلند شد و سینا را بلند کرد. خودش هم شروع به رقصیدن کرد. همه اتوبوس هماهنگ با هم دست می زدند. سینا با خنده دست می زد. پسران تک به تک برای رقصیدن بلند شدند. سینا با چشم ها و لبخند مهربانش به جاهای خالی اشاره کرد. منظورش این بود که از کف اتوبوس بلند شوم. سرم را به نشانه نه تکان دادم. فضای اتوبوس خیلی شاد شده بود. لبخند بر لبانم آمده بود. علی با رقص مردانه اش به سمتم آمد و بلند گفت: آبجی جلو دست و پامونی. برو سر جای من بشین. تا ما راحت برقصیم.
***
سر جای علی نشستم. می دانستم تمام این برنامه ها بهانه است تا من، شاد شوم. علی بی نهایت دوست داشتنی بود. کاری که کرد با ارزش بود. سینا هم در جمع رقاصان بود. بیشتر دست میزد و شلوغ کاری می کرد. از رقصش خنده بر لبهایم آمد. ناخواسته در لباس دامادی تصورش کردم. آهی کشیدم و فکر و خیالم را پس زدم. بعد از یک ساعت رقص و آواز، راننده ضبطش را قطع کرد و همه نشستند. خواستم بلند شوم که علی گفت: کجاااا؟ می خوایم پانتومیم بازی کنیم. می خوام الان اجرا کنم حدس بزنید. سینا هم صندلی عقبم نشسته بود. دو گروه شدیم. دو گروه 5 نفره. فکر علی به کجاها که نرسیده بود. برای بازی پانتومیم باید یک نفر سر پا باشد و اجرا کند. با این کار همیشه یک جای خالی هست. نوبت به نوبت اجرا کردند و به من رسید. سینا برگه ای را به من داد تا اجرا کنم. روی برگه نوشته شده بود “فرهنگسرای عاشقی”. چشمانم گرد شده بود. ترس در وجودم بود. نکند فهمیده باشد. آب دهانی قورت دادم و گفتم: این خیلی سخته. نمی تونم. صادق که هم تیمی ام بود گفت: ترانه خانم اجرا کنید وگرنه می بازیما. برگه را با بی میلی گرفتم و کمی فکر کردم. با هزار مکافات فرهنگسرا را فهماندم. برای کلمه عاشقی، نگاه کوتاهی به سینا که کنارم بود کردم. سرم را چرخاندم و رو به هم تیمی هایم کردم و با دستانم قلبی درست کردم. پگاه درست حدس زد. فرهنگسرای عاشقی. چقدر این نام را دوست داشتم. کم کم حس می کردم رفتارهای سینا، عجیب شده است. شاید اشتباه من بود. زیادی خیال بافی می کردم. این که به خاطرم حاضر بود چندین ساعت، کف اتوبوس بنشیند یا این که نام فرهنگسرا را فرهنگسرای عاشقی گذاشت دلیلی بر عاشق شدنش نبود. جمله همیشگی ام را در دلم گفتم: بیا از دور قضاوت نکنیم…
به کویر مرنجاب رسیدیم. شب شده بود. پولم را به پگاه دادم تا به مسئول اردو بدهد. وارد کمپ شدیم. آسمان کویر صاف و بدون ابر بود. بعد از کمی استراحت، به دیدن آسمان پر ستاره کویر رفتیم. فاصله ستاره ها کم بود. برای دیدن ستاره ها، باید همه چراغ ها خاموش می شد. حتی نور موبایل ها هم قطع بود. چشمانمان به تاریکی عادت کرده بود.
با چشمانم در جستجوی سینا بودم. سینا در کنار پگاه ایستاده بود و با هم اسم ستاره ها را می گفتند. باز هم دلم لرزید. راستش بی نهایت ترسید…
رمان فرهنگسرای عاشقی
رمان فرهنگسرای عاشقی
خنده های سینا و پگاه آرامشم را بهم زده بود. شاید باید بی خیال همه چیز می شدم. علی کنارم آمد و شروع به معرفی ستاره ها کرد. با شوق و ذوق زیادی خوشه پروین و دب اکبر و اصغر را نشانم داد. حواسم پرت شده بود. دیگر به خنده های سینا توجهی نداشتم. از حرف های علی خنده ام می گرفت. کنارش شاد بودم. با لحن طنز همیشگی اش گفت: داستان این ستاره ها رو می دونی؟ لبخندی زدم و گفتم: باز چی تو کلته؟ نفس عمیقی کشید و به ستاره های پروین اشاره کرد و گفت: پروین خانوم ما، دختر خوبی بود. اکبر دوست اصغر بود. اکبر آقا وقتی اولین بار پروین خانوم دید، یه دل نه صد دل عاشقش شد اما پروین خانوم از دل اکبر آقا بی خبر بود. علی مکثی کرد… سرش را سمتم چرخاند و نگاهی به چشمانم کرد و گفت: پروین عاشق اصغر شده بود. اکبرم از چشماش همه چیو می خوند. چون خیلی دوسش داشت می خواست یه کاری کنه که پروین قصه به اصغرش برسه… دیگر قصه اش خنده دار نبود. نگاهش و حرف هایش معنی دار بود. درباره خودش می گفت. شک نداشتم. خودش اکبر بود و سینا اصغر قصه اش. همه چیز را می دانست. باورم نمی شد که علی حسی به من داشته باشد. نگاهش معذبم می کرد. سرش را دوباره به سمت آسمان برد. شهاب سنگی در آسمان گذر می کرد. رو به من کرد و گفت: چشماتو ببند و آرزو کن. چشمانم را بستم. ذهنم قفل شده بود. آرزویی به ذهنم نمی رسید. چشمانم را باز کردم. چشمان علی بسته بود.
چند ثانیه بعد چشمانش را باز کرد. علی را هیچ وقت این قدر جدی ندیده بودم. دوباره نگاهی را روانه ام کرد و شعری را دکلمه کرد.
نگاه کن که غم درون دیده ام
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایه ی سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود
نگاه کن
تمام هستیم خراب می شود
شراره ای مرا به کام می کشد
مرا به اوج می برد
مرا به دام می کشد
نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شهاب می شود
حرفی نداشتم که بگویم. با زبان بی زبانی حرفش را گفته بود. گرمم شده بود. دوست داشتم از این موقعیت فرار کنم.
صدای خنده های پگاه در گوشم پیچید. دوباره توجهم به سینا جلب شد. سینا در حال حرف زدن با پگاه بود ولی نگاهش سمت من بود. هر کسی چهره ام را می دید متوجه حالم می شد. نگاهم را از سینا دزدیدم. لبخندی به علی زدم و گفتم: فکر نمی کردم حس شعر و شاعری داشته باشی. خیلی قشنگ شعر می خونی. آفرین. استعداد خوبی داری؟
علی دوباره نگاهی به آسمان کرد. لبخندی زد و گفت: آدما عوض میشن. اتفاقای زندگی آدما رو تغییر میده.
دوباره حواسم به سینا پرت شد. با پگاه روی شن های روان راه می رفتند. پشتشان به ما بود. عجب شب سختی بود.
کپی از رمان فرهنگسرای عاشقی فقط با نام نویسنده مجاز است.
ادامه رمان را در بخش سوم فرهنگسرای عاشقی بخوانید.
برای خواندن رمان از ابتدا روی بخش اول رمان فرهنگسرای عاشقی کلیک کنید.
رمان فرهنگسرای عاشقی نوشته زیبا حیدری
1 دیدگاه
به گفتگوی ما بپیوندید و دیدگاه خود را با ما در میان بگذارید.