بخش پایانی رمان فرهنگسرای عاشقی
بخش پایانی رمان فرهنگسرای عاشقی
سرش پایین بود. صدایش در نمی آمد. سکوت بود که فضا را پر کرده بود. نمی خواستم علی را شرمنده کنم. تا خواستم حرفی بزنم صدای فریاد علی آمد…
از خنده هایش شیطنت می بارید. دوباره شبیه روزهای شاد فرهنگسرا شده بود. با خوشحالی گفت: الان ده میلیون تو حسابته. فردا چکت پاس میشه ترانه… دیگه نگران نباش.
آنقدر خوشحال بودم که علی را رها کردم و کنار پدرم رفتم… خیال پدرم هم راحت شده بود.
پدرم چند ماه بود که رنگ بیرون از خانه را ندیده بود. قرار شد امشب، در پارک، غذایی درست کنیم و همه دور هم جمع شویم. علی پدرم را با دستان قدرتمندش به دوش کشید… خواستیم سوار ماشین شویم اما دیگر خبری از ماشین علی نبود. علی ماشین دوستش را قرض گرفته بود… همان موقع متوجه شدم که ماشینش را برای بدهی من فروخته بود. دوباره ناراحتی در چهره ام نمایان شد. تا خواستم گله ای کنم، انگشتش را به نشانه ی هیس روی دهانش برد. نمی خواست مادر و پدرم متوجه چیزی شوند… فقط همین را گفتم:
علی من چی جوری باید جبران کنم؟ فکرشو کردی؟
دوباره چهره طنز به خود گرفته بود. با خنده گفت: اگه قرمه سبزی امشب، نسوخته باشه، همه چی جبران شده. بیا امشب دیگه به چیزی فکر نکنیم.
پدرم لبخند می زد. حرف های علی حسابی لبخند را به روی لب آن ها آورده بود. مادرم غذا را به دهان پدرم می گذاشت و علی با حسرت نگاهش می کرد. آن قدر محو تماشا بود که با اشاره من، سرش را برگرداند. در گوشم به آرامی گفت: پدرت خیلی خوشبخته که شماها رو داره… خیلی خوشبخته که مادرت هنوزم عاشقشه. اصلا تو هم خیلی خوشبختی که پدر و مادرتو داری. لبخندی زدم و گفتم: دوباره حس شاعرانه گرفتی؟ تو هم خوشبختی… آدمی که پدر مادر داشته باشه، فرقی نداره پدر مادرش چطوری باشن، در هر صورت خوشبخته…
چهره علی در هم فرو رفت… فقط حرفم را تایید کرد. به بهانه پر کردن بطری آب، از محل دور شد. چند دقیقه بعد به دنبالش رفتم. روی نیمکتی نشسته بود. بطری ها پر از آب بود. با دیدنم از جایش بلند شد. پرسشگرانه گفتم: علی من حرف بدی زدم بهت؟ چشم هایش پر بود از اشک… پر بود از بغضی که معلوم بود سال ها به خاطرش رنج می کشد. دوباره پرسشم را تکرار کردم. علی با صدای نه چندان بلندی گفت: حرفات ناراحتم نکرده ترانه… فقط امشب واسه من یه آرزوی چند ساله بود که برآورده شد… باز هم تعجب از نگاهم می بارید. علی دوباره ادامه داد:
ترانه من… پدر و مادرم ندارم.
از خودم بدم آمده بود. از این که تا به حال این موضوع را نمی دانستم. از این که چرا باید او را با حرف هایم می رنجاندم… با خجالت گفتم: ببخشید بابت حرف های چند دقیقه پیشم. خدا پدر و مادرتو بیامرزه.
روی نیمکت نشست و گفت: اگه مرده باشن، خدا بیامرزدشون اگه زنده باشن هم، خدا سلامتشون کنه. حرف هات راست بود ترانه. آدم زمانی که پدر و مادر داشته باشه خوشبخته.
ذهنم حسابی درگیر این مجهولات شده بود. پدر و مادرش زنده یا مرده؟ هیچ کدام را نمی دانست؟ سکوتم از صد سوال گیراتر بود. خودش می دانست که منتظر جوابم. با همان لحن قبلی اش گفت:
من پرورشگاهی ام ترانه. از بچگی پدر و مادر نداشتم. واسه همین دیدن یه خانواده شادم می کنه. دروغ نمی گم که خلا نداشتم تو زندگیم… نه ترانه. من همیشه آرزوم بوده که یه خونواده داشته باشم. تو زندگیم سرتاسرش خلاء. به همین راحتی هم پر نمیشه.
چه حقیقت نادانسته ای بود زندگی علی. چه دوست نالایقی بود این ترانه بی قافیه. در دلم خود را سرزنش می کردم که چرا بزرگترین راز زندگی اش را نمی دانستم. چقدر خوب بزرگ شده بود علی. بدون پدر و مادر، چگونه به این خوبی تربیت شده بود؟
به علی گفتم که برویم. برویم کنار خانواده ای که دوست داری، بنشینیم. برویم و امشب همه چیز را فراموش کنیم. دوباره چهره علی در هم رفت. دوباره صدایش می لرزید. با صدای لرزانش گفت:
ترانه… سینا می خواد تو رو ببینه. شمارتو گم کرده. چند روز پیش از من خواست… خواست بهت بگم بهش زنگ بزنی.
می خواستم فردا بهت بگم. می خواستم امشب فقط من و تو باشیم، بدون سینا… ولی… انگار نمیشه سینا نباشه. ببخشید که خودخواه شدم دوباره.
دلم دوباره گرفته بود. هوایم باز ابری شده بود. دوباره دلم هوس عشق و عاشقی کرده بود. عشقی که گاهی نشاط را برایم می آورد و گاهی مرا به مرز جنون می برد. اصلا قشنگی عشق به همین بود. تکلیفش با دل مشخص نبود. اما من دیگر نه وقت عشق و عاشقی داشتم نه شرایط دل و دلبری. رو به علی گفتم: من دیگه نمی خوام سینا رو ببینم. سینا با یکی دیگه بود. هفته پیش دیدمش. حتما می خواد یه جوری کارشو توجیه کنه یا چه می دونم یه چیزی بگه و بره. حتما می خواد ازش خاطره بدی نداشته باشم. علی دستی به موهایش کشید و گفت: ترانه برو ببینش. نزار بعدا پشیمونی رو دلت بمونه. اگه نری فکر می کنه تقصیر منه. می دونم که ته دلت می خوای بری ببینیش.
حسابی عصبی و کلافه بودم. راست می گفت ته دلم راضی به رفتن بود. دلم برای سینای شطرنج باز حسابی تنگ شده بود.
به چشمان علی خیره شدم و گفتم: تو نمی بینی وضعیت زندگیمو؟ نمی بینی خرج یه خونواده به گردنمه؟ نمی بینی بابام یه طرف افتاده، مادرم یه طرف؟ کی حاضره با من زندگی کنه؟ فکر می کنی خانواده سینا قبول می کنن گوش و گوشواره رو با هم بخوان. اصلا چرا انقد جلو رفتم. فکر می کنی سینا می خواد منو ببینه چی بگه؟ اصلا اون دختره کی بود که کنارش نشسته بود؟
علی بطری آب را به سمتم گرفت و با خنده گفت:
ترانه الان غش می کنی میفتی رو دستم، یه قلوپ بخور حالت جا بیاد. همییییین جور داری میبری و می دوزی.
ناخودآگاه خنده ام گرفت. بطری آب دستم بود. خواستم کمی فضا را عوض کنم. تا می توانستم علی را خیس کردم. آن قدر دویدیم که نفس مان بند آمده بود.
روی نیمکت نشستیم… من بودم و علی و آسمان پر ستاره… علی خنده هایش ته کشیده بود. دوباره نگاهش جدی شده بود. دوباره حرف سینا را پیش کشید. می خواستم ادامه ندهد اما گوشش بدهکار نبود. اصرارش عجیب بود. بی نهایت عجیب. کم کم عصبی شده بودم. با عصبانیت گفتم: چرا داری انقدر اصرار می کنی؟ مگه دیدن سینا چه نفعی به تو داره؟
علی نفس عمیقی کشید و گفت: ترانه می دونی آسمون شب، منو یاد تو می ندازه؟ تا خواستم چیزی بگویم گفت: وایسا حرف بزنم.
مگه نمی خوای بدونی دلیل این اصرار چیه؟ خودت می دونی که دوست دارم… شاید این دوست داشتن به خاطر خلا عاطفی ایه که تو زندگیم هست اما هر کسی عاشق می شه این خلا رو داره. آدمی که عاشق می شه یعنی نیاز داره به یکی که کنارش شاد باشه. کنارش بخنده. کنارش گریه کنه. من… وقتی دیدمت فکر کردم تو همونی هستی که من می تونم کنارش از همه چی بگم. از دردایی که کشیدم. از سختی هایی که دیدم. از حسرتایی که رو دلم مونده. ولی ته همه اینا یه چیزی هست که نمیزاره بیشتر از این جلو برم. اونم اینه که هر کاری می کنم می خوام تو شاد باشی. وقتی دلت با من نیست، با من نیست دیگه. با من شاد نیستی دیگه. چی کار کنم من؟ می خوام بری پیش سینا.
چون تو دیگه ترانه قبل نیستی. ترانه ای که شور و هیجان داشت نیستی. عوض شدی ترانه. اگه سینا باشه تو دوباره میشی همون ترانه قبلی. سینا پسر خوبیه. قابل اعتماده. اصلا همه چیش عالیه. تازه … عشقتونم دو طرفس. من اگه تو زندگیت وارد شدم واسه این نبود که داستان پروین و ستاره ها رو دوباره یادت بیارم. اصلا به خدا قصدم این نبود که تو بشی مال من. نه که نخوام. هنوزم می خوام من و تو باشیم و این آسمون پر ستاره… ولی تو دلت باهام نیست. اگه اومدم دنبالت چون نگرانت بودم. می دونستم یه جایی یه مشکلی هست که ازش خبر ندارم. یه مدت بیخیال این پیگیری شدم ولی باز طاقت نیوردم. الانم دوست دارم بری سینا رو ببینی و تصمیم درست بگیری. به سینا همه چیو بگو. از کجا می دونی قبول نمی کنه؟ داشتن همچین پدر و مادری باید آرزوش باشه. هر کی گوش می خواد باید با گوشوارش بخواد.
قبول کردم اما به یک شرط. علی هم باشد. می خواستم تکلیف علی را یکسره کنم.
من بودم و علی و سینا. دوباره هوای فرهنگسرایمان عاشقانه بود… سینا دوباره با یک شاخه گل آمده بود. شاخه گل را به رسم ادب گرفتم. اضطراب از چهره اش نمایان بود. دوباره نگاهش گرم بود. دوباره مرا یاد روزهای عاشقی ام انداخته بود. علی بعد از سلام و احوالپرسی با سینا، قصد رفتن کرد. مثلا می خواست من و سینا را تنها بگذارد. روی نیمکتی که چند متری با ما فاصله داشت، نشست. پاهایش را استرس وار روی زمین می کوبید. دوباره به زمین خیره شده بود. دوباره نگاهش غریبه شده بود. حالا من ماندم و سینای شطرنج باز. این بار من شروع کننده صحبت بودم.
خب آقا سینا هنوزم شطرنج بازی می کنی؟
سینا در حالیکه با سرانگشتانش بازی می کرد، گفت: نه. آخرین شطرنجو با تو بازی کردم.
مکث کرده بود. می دانستم نوک زبانش چیزی است که نمی تواند آن را بیان کند. لب هایش را روی هم فشرد و گفت: ترانه… اون دختره…آممممم… اون… دختر دوست مادرمه…
لبخند بی جانی بر روی لب هایم نشست. دختر دوست مادرش؟ چرا با یک شاخه گل کنارش بود؟
سکوت کردم تا سینا ادامه دهد.
_ ترانه مادرم از بچگی عاشقه آیناز بود. از بچگی اسم مون رو هم بود ولی من… دوسش نداشتم هیچ وقت. به اجبار سر قرار رفتم.
دیگر سکوتم فایده نداشت. با لبخند گفتم: چه اسم قشنگی داره آیناز خانوم ما… قیافشم خوب بود. پسند شد… فقط یه سوال؟ تو همیشه تو قرارهای اجباریت شاخه گل می بری واسه دختره؟
سینا دستانش می لرزید. روی پیشانیش عرق نشسته بود. با لکنت گفت: پگاه گل خریده بود. دم دمای رفتن بهم داد. ترانه داری گلی که واست خریدمو زیر سوال می بری؟ داری عشقی که بهت دارمو زیر سوال می بری؟
چشمانم را به حالت تمسخر بزرگ کردم و گفتم: عشق؟
خندیدم… خنده هایم رنگ واقعیت گرفته بود. در میان قهقه هایم باز تکرار کردم. عشق؟؟؟
چشمان سینا نظاره گر رفتار احمقانه ام بود. تعجب بود که از چشمانش می بارید.
خنده روی لب هایم خشک شد. با لحن سرد و خشکی گفتم:
کدوم عشق آقا سینا؟ عشقی که با چندبار جواب ندادن تلفنم بره و بعد چندماه با دیدن اتفاقیم برگرده، عشق نیست. عاشقی که ندونه معشوقش تو این چندماه چه درد و زجرهایی کشیده عاشق نیست. عشق شطرنج نیست که هربار باختیم دوباره مهره ها رو بچینیم و از نو شروع کنیم.
عشق حرمت داره… نباید با هوس اشتباه گرفته شه.
سینا حسابی مات و مبهوت مانده بود. باورش نمیشد من همان ترانه عاشق پیشه باشم. خیره به چشمانم گفت: ترانه خودتی؟ نکنه… نکنه دیگه علاقه ای بهم نداری؟ نکنه با اون آقا که تو پارک کنارت بود… وسط حرفش پریدم. اون آقا یه مشتری بود که داستانش قابل گفتن نیست. سینا من تو این چندماه خیلی بزرگ شدم… به اندازه ی یه کوه مشکلاتمو جابجا کردم. زمانی که تو زیر باد کولر، تو خونه با مادرت سر آیناز جون بحث می کردی من تو بدبختی دست و پا می زدم.
سرم را رو به علی کردم و با صدای بلند گفتم: علی….علی بیا اینجا.
دوباره من بودم و سینا و علی… رو به سینا گفتم:
پرسیدی دوست دارم یا نه؟ وایسا جوابشو بشنو.
من دوست داشتم سینا… داشتم. فعلش واسه گذشتس. تا حالا عاشق نشده بودم که فرق بین عشق حقیقی و خیالیو بفهمم. تو عشق اولم بودی. دوست داشتم. اصلا به خاطر تو میومدم اینجا اما انقدر کمرنگ شدی که رفتی از دلم. سینا این شهر پره از آدمایی که به عشق اولشون نرسیدن… اما… دوباره عاشق شدن.
دیگه نمی خوام من و تو بشیم ما. من و تو جمع مون درست در نمیاد. من و تو مال هم نیستیم. بزار بمونه اون خاطرات قشنگ…
تو برو پی زندگی خودت… منم زندگی خودم. اصلا به نفعته وارد زندگی من نشی. برای با من بودن باید به دوش بکشی غم و غصه هامو.
علی دیگر اجازه حرف زدن نمی داد. سعی کرد مرا آرام کند و با لحن آرامی گفت: ترانه… حواست هست چی میگی؟ این همون سیناست که برای دیدنش بال بال میزدیا… رو به سینا گفت: داداش الان از دستت یکم عصبیه. حق داره. به دل نگیر. وایسا آب بیارم واست ترانه…
تنها حرفی که برایم باقی مانده بود را زدم.
سینا اگه آینازو دوست نداری باهاش ازدواج نکن. آدما فقط یه بار زندگی می کنن. برو دنبال خوشبختیت. بزار اونم خوشبخت باشه. تو خیلی خوبی… خیلی. دوست خوبی میشی واسم ولی بعضی آدما واسه هم ساخته نشدن. می تونن کنار هم باشن، اما به عنوان یه دوست نه یه همسر.
سینا رفت… راستش دیگر ندیدمش. من مانده بودم و علی… علی تکلیفش با خودش معلوم نبود. گاهی می خندید گاهی جدی می شد.
دلم عاشق علی شده بود… عشق نه… دوست داشتن بود. شاید با دیدنش قلبم از دهانم بیرون نمی آمد اما وجودش قلبم را سرشار از شادی می کرد…
اصلا مگر دکتر شریعتی نمی گفت:
خدایا
به هر که دوست می داری بیاموز که
عشق از زندگی کردن بهتر است،
وبه هر که دوست تر می داری بچشان که
دوست داشتن از عشق برتر است.
جنس احساسم به علی، دوست داشتن بود. دوست داشتنی که از هر عشقی برتر بود اما اعترافش کار من نبود.
چند هفته ای گذشته بود. علی دوباره به دیدن پدرم آمده بود. در گوش پدرم چیزی گفت: لبخندهای پدرم کج بود اما از آن لبخندهای کجش شادی می بارید. به اصرار علی بیرون رفتیم. رفتیم تا شبی دیگر، زیر آسمان پر ستاره شب، لحظات شادی بسازیم. روی نیمکت من بودم و علی و بطری نیمه پری در دستش… بی مقدمه گفت: ترانه با من ازدواج می کنی؟ راستش… کمی هول شده بودم. انتظار مقدمه چینی داستم اما علی بود دیگر… رفتارش غیرقابل پیش بینی بود. یک روز خودخواه بود و روز دیگر فداکار عالم… یک روز تو را به هر نحوی برای خود می خواست و روز دیگر نگاهش به دلت بود… رنگ رخساره ام قرمز شده بود…
یک کلمه گفتم: بله…
علی بطری آب را از خوشحالی می چرخاند و آب را به اطرافش پخش می کرد. چند نفری که در آن اطراف خیس شدند با عصبانیت با علی صحبت می کردند اما علی گوشش هیچ چیز را نمی شنید… از خوشحالی هوار می کشید. با خنده گفتم: علی بس کن بده… الان میبینن فکر می کنن دیوونه شدیا…
علی گوشش بدهکار نبود… دیگر اطرافیانش هیچ چیز نمی گفتند. فهمیدند که علی شاد شاد است… آن ها هم در این شادی شرک شده بودند… چند نفری هم سوت و ضرب می زدند… اصلا جشنی شده بود برای خودش…
قرارمان شد دو روز دیگر در محضر باشیم… عقد ساده ای بگیریم. بدون تشریفات… بدون تدارکات…
به دنبال حلقه ی ساده ای رفتیم و یک شاخه گل…
علی روبرویم بود… حلقه ها را دستمان کردیم. علی گفت: فردا راس ساعت 5… محضر باشیم… همان ساعت عاشقی… به اصرار علی با همان مانتوی قهوه ای دوست داشتنی…
عقدمان کردند… گردنبند زیبایی را علی به گردنم انداخت… تبسم و دختر یک ماهه اش بالای سرم بودند. مادرم لبخند می زد. علی هم سرشار از هیجان بود…
بعد از عقد، به فرهنگسرای خودمان رفتیم. در دست علی کتابی بود که نامش فرهنگسرای عاشقی بود…
تعجب کرده بودم… سورپرایز خوبی بود… با تعجب پرسیدم: این چیه؟ کی نوشته؟
با لبخند گفت: یادته اون روزا تو فرهنگسرا با برگه هام درگیر بودم؟ گفتم رمان می نویسم؟ داشتم داستان تو رو می نوشتم ترانه… خیلی وقت بود که کارای چاپشو کرده بودم فقط منتظر بودم پایان قصه رو بنویسم… پیوندمون مبارک.
پایان…
برای خواندن داستان از بخش اول روی قسمت اول کلیک کنید.
نویسنده: زیبا حیدری
دیدگاهتان را بنویسید